گفت: به كُناسه 1 مىروم.
گفت: آيا ميل دارى كلّهها و دمبههايى بخورى كه از اوّل شب در تنور بوده و حالا خوب پخته و بار آمده است؟
گفت: واى بر تو، در اوّلين روز از رمضان؟!
گفت: از آنچه كه يقين نداريم، رهايمان كن!
گفت: بعد از آنچه؟
گفت: شرابى سرخفام به تو مىنوشانم كه جان را خوش مىسازد و در رگها جارى مىشود، شهوت را مىافزايد، غذا را هضم مىكند و لكنت زبان را مىبرد.
فرود آمد. هر دو غذا خوردند. سپس شراب آورد و خوردند. در پايان روز، نعرههايشان بلند شد. همسايهاى داشتند كه شيعه و از ياران على عليه السلام بود. خدمت على عليه السلام رفت و داستان آن دو را گزارش داد.
حضرت گروهى را فرستاد. خانه را محاصره كردند. ابو سمّال به خانههاى بنىاسد پريد و گريخت، امّا نجاشى را نزد على عليه السلام آوردند. صبح كه شد، او را با شلوارى كه به پا داشت، آوردند و هشتاد ضربه شلاّق بر او زد، بيست شلاق هم اضافهتر.
گفت: اى امير مؤمنان! حدّ شراب را دانستم، اين اضافه شلاّقها براى چه بود؟
فرمود: براى گستاخىات بر خدا و روزهخوارىات در ماه رمضان.
سپس او را با همان شلوار در معرض تماشاى مردم قرار داد. كودكان بر سر او فرياد مىكشيدند كه: نجاشى شلوار خود را كثيف كرده است! و او مىگفت: نه
نام محلّهاى در كوفه. (معجم البلدان: 4 / 481)