عقلها را داده ايزد اعتدادشعله ها هريك به حدى منتهى استپس ز هر نفسي، فروغى ممكن استسعى مي كن تا به فعل آيد تمامسعى و تحصيل است و فكر اعتباربرحذر بودن ز طغيان هواعبرتى گير از چراغي، اى غنىهان، تو بگشا چشم عبرت گير خودامتياز آدمى از گاو و خرچون شدى بي بهره از فكر اى دغلفكر يك ساعت تو را در امر ديناى خوشا نفسى كه عبرت گير شدتقوى قلب و صلاح واقعىاى رميده طبع تو از ذى صلاحعالمي، گر پيرو سنت شودچون رسد وقت نماز، از جا جهدگوئيش مرد رياكارى بودور ز قيد شرع بينى وا شدهدر عبادت كرده عادت، چون صبىصحبت هر صنف كافتد اتفاقصحبت هر صنف كافتد اتفاق
مختلف اقدار بر حسب موادمشعلى از شمع جستن، ابلهى استچون به فعل آيد، توانى گفت هستورنه خواهى بود ناقص، والسلامترك شغلى كان تو را نبود به كارزانكه افتد عقل از آن در صعبهادر غبار ابر، در كم روغنىساز عبرت رهنماى سير خودهم به فكر و عبرت آمد، اى پسردان كه كا لانعام باشي، بل أضلافضل آمد از عبادات سنيندر علاج نفس، با تدبير شدهم به فكر و عبرت است، اى المعىكرده اى خود غيبت نيكان مباحمقصدش زان پيروي، غربت شودترك صحبت داده، شغل از كف نهداهل مشرب را به دل بارى بودلاابالى گشته، بي پروا شدهآخر وقت و اقل واجبىباشد اندر وسعت خلقش وفاقباشد اندر وسعت خلقش وفاق