خسرو و شیرین
الیاس بن یوسف نظامی گنجوی
نسخه متنی -صفحه : 380/ 146
نمايش فراداده
وصيت كردن مهين بانو شيرين را
-
بر اين ابلق كه آمد شد گزيند
در اين سيلاب غم كز ما پدر برد
كسى كو خون هندوئى بريزد
چه فرزندى تو با اين تركتازى
بزن تيرى بدين كوژ كمان پشت
فلك را تا كمان بي زه نگردد
گوزنى را كه ره بر شير باشد
تو ايمن چون شدى بر ماندن خويش
مباش ايمن كه اين درياى خاموش
كدامين ربع را بينى ربيعى
جهان آن به كه دانا تلخ گيرد
كسى كز زندگى با درد و داغ است
سرانى كز چنين سر پرفسوسند
اگر واعظ بود گويد كه چون كاه
و گر زاهد بود صد مرده كوشد
چو نامد در جهان پاينده چيزى
ره آورد عدم ره توشه خاك
چنين گفتند دانايان هشيار
بسا زن نام كانجان مرد يابى خداوندا چو آيد پاى بر سنگ
خداوندا چو آيد پاى بر سنگ
-
چو اين آمد فرود آن بر نشيند
پسر چون زنده ماند چون پدر مرد
چو وار باشد آن خون برنخيزد
كه هندوى پدركش را نوازى
كه چندين پشت بر پشت ترا كشت
شكار كس در او فربه نگردد
گيا در زير پى شمشير باشد
كه دارى باد در پس چاه در پيش
نكرد است آدمى خوردن فراموش
كزان بقعه برون نايد بقيعى
كه شيرين زندگانى تلخ ميرد
به وقت مرگ خندان چون چراغ است
چون گل گردن زنان را دست بوسند
تو بفكن تامنش بر دارم از راه
كه تو بيرون كنى تا او بپوشد
همه ملك جهان نرزد پشيزى
سرشت صافى آمد گوهر پاك
كه نيك و بد به مرگ آيد پديدار
بسا مردا كه رويش زرد يابى فتد كشتى در آن گردابه تنگ
فتد كشتى در آن گردابه تنگ