بهر سهوى كه در گفتارم افتدرهى دارم بهفتاد و دو هنجارعقيدم را در آن ره كش عمارىتو را جويم ز هر نقشى كه دانمز سرگردانى تست اينكه پيوستبعزم خدمتت برداشتم پاىنيت بر كعبه آورد است جانمبهر نيك و بدى كاندر ميانه استيكى را پاى بشكستى و خواندىندانم تا من مسكين كدامماگر دين دارم و گر بت پرستمبه فضل خويش كن فضلى مرا يارندارد فعل من آن زور بازوبلى از فعل من فضل تو نيش استبه خدمت خاص كن خرسنديم راچنان دارم كه در نابود و در بودفراغم ده ز كار اين جهانىمنه بيش از كشش تيمار بر منچراغم را ز فيض خويش ده نوردل مست مرا هشيار گرداندل مست مرا هشيار گردان
قلم در كش كزين بسيار افتداز آن يكره گل و هفتاد و دوخاركه هست آن راه راه رستگارىتو مقصودى ز هر حرفى كه خوانمبهر نااهل و اهلى مي زنم دستگر از ره ياوه گشتم راه بنماىاگر در باديه ميرم ندانمكرم بر تست و انديگر بهانه استيكى را بال و پردادى و راندىز محرومان و مقبولان چه ناممبيامرزم بهر نوعى كه هستمبه عدل خود مكن با فعل من كاركه با عدل تو باشد هم ترازواگر بنوازيم بر جاى خويش استبكس مگذار حاجت منديم راچنان باشم كزو باشى تو خشنودچو افتد كار با تو خود تو دانىبقدر زور من نه بار بر منسرم را زاستان خود مكن دورز خواب غفلتم بيدار گردانز خواب غفلتم بيدار گردان