جاده افراد كمي هستند وحشتتان نگيرد . يكوقت دو تا راه در پيش رو داريد . يكي را مي بينيد كه انبوه جمعيت در آن موج مي زند . راه ديگر را نگاه مي كنيد مي بينيد عده كمي در آن هستند . گاهي انسان وحشتش مي گيرد .
فرض كنيد به سوي مقصدي داريم مي رويم . به يك دو راهي مي رسيم . اكثريت مردم و انبوه جمعيت را مي بينيم كه راهي را انتخاب كرده اند . اقليتي هم راه ديگر را در پيش گرفته و مي روند . آدم وحشتش مي گيرد ، مي گويد ما هم از همان راه اكثريت مي رويم ، هر چه به سر آنها آمد به سر ما هم مي آيد . مي فرمايد : نه ، راه شناس باشيد ، اكثريت يعني چه ؟ ! .
مسأله ديگر كه باز مربوط به تربيت عقلاني است اين است كه قضاوتهاي مردم درباره انسان نبايد براي او ملاك باشد . اينها يك بيماريهاي عمومي است كه اغلب افراد كم و بيش گرفتارش هستند . مثلا انسان يك لباسي را براي خودش انتخاب كرده و تشخيصش اينستكه رنگ خوبي را انتخاب كرده . بعد يكي مي آيد مي گويد : اين رنگ مزخرف چيست كه انتخاب كرده اي ؟ ! آن يكي و آن ديگري نيز همين را مي گويند . كم كم خود آدم اعتقاد پيدا مي كند كه بد چيزي است . تازه آنها هم كه مي گويند ،گاهي براي اينست كه عقيده انسان را تغيير بدهند نه آنكه از روي عقيده خودشان مي گويند . اينكه انسان در مسائلي كه مربوط به خودش است تحت تأثير قضاوت ديگران قرار بگيرد[ صحيح نيست ] و به ما گفته اند : هرگز تحت تأثير قضاوت و تشخيص ديگران نسبت به خودتان قرار نگيريد .
داستاني كه مثنوي نقل كرده معروف است كه يك آخوند مكتبي بود كه بچه هاي زيادي را درس مي داد . ( در قديم بچه ها را خيلي اذيت مي كردند ) . بچه ها دلخوشي شان اين بود كه روزي از چنگ اين آخوند خلاص و آزاد بشوند . بچه هاي زرنگ با خود گفتند كه ما چكار كنيم كه آخوند ما را رها كند . نقشه اي كشيدند .
فردا يكي از بچه ها كه اول آمد - و آخوند نشسته بود - گفت : جناب آخوند خدا بد ندهد ، مثل اينكه مريض هستيد ، كسالتي داريد . گفت نه كسل نيستم برو بنشين . رفت نشست . نفر بعد آمد و گفت : جناب آخوند رنگ رويتان امروز پريده . آخوند كمي آرامتر گفت : برو بنشين سرجايت .
سومي آمد و همين را گفت ، و آخوند صدايش كمي شل تر شد . ترديدش برداشت كه شايد من مريض هستم . هر بچه اي كه آمد همين را گفت . سرانجام آخوند گفت : بلي كسلم ، خيلي ناراحتم ، و از او اقرار گرفتند كه ناخوش است . گفتند اجازه بدهيد برايتان شوربائي بپزيم ، و كم كم آخوند مريض شد و رفت دراز كشيد ،شروع كرد به ناله كردن و به بچه ها گفت برويد منزل كه من ناخوش هستم . بچه ها هم همين را مي خواستند . غرض اينكه اين بچه ها در اثر تلقين ، اين بدبخت را انداختند و مريض كردند . حضرت فرمود : [ اي هشام ! ] اصلا به قضاوت مردم ترتيب اثر نده . و عجيب دعوتهايي است راجع به استقلال عقل و فكر . فرمود : لو كان في يدك جوزش و قال الناس في يدك لؤلؤش ما كان ينفعك وانت تعلم انها جوزش ، و لو كان في يدك لؤلؤش و قال الناس انها جوزه ما ضرك و انت تعلم انها جوزش . اگر تو گردوئي داشته باشي و هر كس به تو مي رسد بگويد چه لؤلؤهاي عالي يي داري ، قيمتش چند است ؟ همه مردم بگويند لؤلؤ ، وقتي تو خودت مي داني كه گردو است نبايد در تو اثر داشته باشد، هر چه مي خواهند بگويند . عكس قضيه : اگر تو لؤلؤي در دست داشته باشي و هر كس به تو مي رسد بگويد اين گردوها را از كجا آورده اي ، تو نبايد ترتيب اثر بدهي . پس نبايد به قضاوت مردم تكيه داشته باشي . تو اول تشخيص بده كه چه داري ، واقعا ملكات خودت چه هست ،ايمانت چه هست ، يقينت چه هست ، اگر ديدي كه چيزي نيستي ، گيرم كه مردم اعتقاد خيلي زيادي هم به تو دارند ، امر به خودت مشتبه نشود ، به فكر اصلاح خودت باش . عكس قضيه : اگر احساس مي كني كه راهي كه مي روي راه خوبي است ، گيرم مردم تو را تخطئه مي كنند نبايد به حرف آنها ترتيب اثر بدهي .
مطلبي هم راجع به علم عرض بكنم و بحث را خاتمه بدهم . اين هم مطلبي است كه از آيات و روايات خود ما استفاده مي شود ، و اينها را ما بايد در فصول تعليم و تربيت اسلامي ذكر كنيم . در يكي از نوشته هاي خودم - فكر مي كنم در كتاب " امدادهاي غيبي " - است اين تعبير كه فرق است ميان عالم بودن و روح علمي داشتن . اي بسا افرادي كه روح علمي دارند ولي عالم نيستند و اي بسا كساني كه عالمند و روح علمي ندارند . عالم واقعي آن كسي است كه روح علمي توأم باشد با علمش . مقصود از روح علمي چيست ؟ مقصود اينست : علم اساسا از غريزه حقيقت جوئي سرچشمه مي گيرد . خداوند انسان را حقيقت طلب آفريده است ، يعني انسان مي خواهد حقايق را آنچنان كه هستند بفهمد ، مي خواهد اشياء را همانطور كه هستند بشناسد و درك كند ، و اين فرع بر اين است كه انسان خودش را نسبت به حقايق بي طرف و بي غرض نگاه دارد . اگر انسان خودش را بي غرض نگاه دارد و بخواهد حقيقت را آنچنان كه هست كشف كند ، نه اينكه بخواهد حقيقت آن طوري باشد كه او دلش مي خواهد ، [ در اين صورت او داراي روح علمي است ] . يكوقت انسان مدعايي را پيش خودش فرض كرده ، بعد مي خواهد حقيقت آنجوري باشدكه او دلش مي خواهد . اين خودش منشأ گمراهي است . در آيات سوره نجم اين مطلب هست كه يكي از منشأهاي گمراهي افراد اينست كه هواي نفس را [ در تشخيص خود ] دخالت مي دهند و در نتيجه با ذهن غرض آلود وارد مطالعه مسائل مي شوند . گفت :
" غرض مرد را احول كند " . انسان اگر بي غرضي خودش را نسبت به حقيقت حفظ كند - كه بسيار كار مشكلي است - خداوند او را هدايت مي كند . خدا تضمين كرده است كه افراد بي غرض حقيقت جو را رهبري كند : والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا وان الله لمع المحسنين ( 1 ) . اصلا روح علمي همين است . روح علمي يعني روح حقيقت جوئي ، روح
1. سوره عنكبوت ، آيه . 69 [ و كساني را كه در راه ما تلاش كنند به راههاي خودمان هدايت مي كنيم ، و خدا با نيكوكاران است ] .