شرف نامه

الیاس بن یوسف نظامی گنجوی

نسخه متنی -صفحه : 374/ 360
نمايش فراداده

رفتن اسكندر به ظلمات

  • چو بسيار جست آب را در نهفت فروزنده گوهر ز دستش بتافت پديد آمد آن چشمه ى سيم رنگ نه چشمه كه آن زين سخن دور بود ستاره چگونه بود صبحگاه به شب ماه ناكاسته چون بود ز جنبش نبد يك دم آرام گير ندانم كه از پاكى پيكرش نيايد ز هر جوهر آن نور و تاب چو با چشمه ى خضر آشنائى گرفت فرود آمد و جامه بركند چست وزو خورد چندانكه بر كار شد همان خنگ را شست و سيراب كرد نشست از بر خنگ صحرا نورد كه تا چون شه آيد به فرخنگى چو در چشمه يك چشم زد بنگريد بدانست خضر از سر آگهى ز محرومى او نه از خشم او در اين داستان روميان كهن كه الياس با خضر همراه بود كه الياس با خضر همراه بود
  • نمى شد لب تشنه با آب جفت فرو ديد خضر آنچه مى جست يافت چو سيمى كه پالايد از ناف سنگ وگر بود هم چشمه ى نور بود چنان بود اگر صبح باشد پگاه چنان بود اگر مه به افزون بود چو سيماب بردست مفلوج پير چو مانندگى سازم از جوهرش هم آتش توان خواند يعنى هم آب بدو چشم او روشنايى گرفت سر و تن بدان چشمه ى پاك شست حيات ابد را سزاوار شد مى ناب در نقره ى ناب كرد همى داشت ديده بدان آب خورد بگويد كه هان چشمه ى زندگى شد آن چشمه از چشم او ناپديد كه اسكندر از چشمه ماند تهى نهان گشت چون چشمه از چشم او به نوعى دگر گفته اند اين سخن در آن چشمه كو بر گذرگاه بود در آن چشمه كو بر گذرگاه بود