منطق الطیر

محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری

نسخه متنی -صفحه : 333/ 261
نمايش فراداده

حكايت مردى كه پسر جوانش به چاه افتاد

  • در ده ما بود برنايى چو ماه در زبر افتاد خاك او را بسى خاك بر وى گشته بود و روزگار آن نكو سيرت محمد نام بود چون پدر ديدش چنان، گفت اى پسر اى محمد، با پدر لطفى بكن كو محمد، كو پسر، كو هيچ كس درنگر اى سالك صاحب نظر آدم آخر كو و ذريات كو كو زمين، كو كوه و دريا، كو فلك كو كنون آن صد هزاران تن زخاك كو به وقت جان بدادن پيچ پيچ هر دو عالم را و صد چندان كه هست چون سراى پيچ پيچ آيد ترا چون سراى پيچ پيچ آيد ترا
  • اوفتاد آن ماه يوسف وش به چاه عاقبت ز آنجا بر آوردش كسى با دو دم آورده بودش كار و بار تا بدان عالم ازو يك گام بود اى چراغ چشم واى جان پدر يك سخن گو، گفت آخر كو سخن اين بگفت و جان بداد، اين بود و بس تا محمد كو و آدم، درنگر نام جزويات و كليات كو كو پري، كو ديو و مردم ،كو ملك كو كنون آن صد هزاران جان پاك كو كسي، كو جان و تن، كو هيچ هيچ گر بسايى و ببيزى آنك هست با سر غربال هيچ آيد ترا با سر غربال هيچ آيد ترا