دنیا بازیچه یهود

سید محمد حسینی شیرازی

نسخه متنی -صفحه : 39/ 33
نمايش فراداده

ـ آنها را قطعه، قطعه كرده و در يكى از صرّافيهاى نزديك دفن نموديم!

آنگاه بازپرس رو به اسحاق هرارى كرده و سؤال نمود:

ـ آيا به اعترافات (سليمان) اعتراض داريد؟

ـ آنچه (سليمان) مى گويد صحيح است، ولى شما نمى توانيد اين عمل را جرم حساب كنيد، زيرا يكى از مراسم مذهبى ما در اين عيد استفاده از خون انسان است.

ـ خونهاى كشيش را چه كرديد؟

ـ در شيشه كرده به خاخام موسى ابوالعافيه داديم.

ـ شيشه سفيد بود يا سياه؟

ـ سفيد بود.

ـ چه كسى شيشه را به خاخام تسليم كرد؟

ـ خاخام موسى سلونكى.

ـ در مراسم مذهبى شما، درچه چيزى از خون استفاده مى شود؟

ـ در (خمير نان عيد).

ـ آيا همه يهود بايد از اين نان استفاده كنند؟

ـ نه، ولى چنين نانى حتما بايد نزد خاخام بزرگ موجود باشد (2) .

باز در همين كتاب مى نويسد: (3) در سال1823 روز عيد فصح در شهر Valisob واقع در شوروى سابق كودك دوساله اى ناپديد گشت و پس از يك هفته جستجو جسد بيجان او را در يكى از لجن زارهاى خارج شهر پيدا نمودند و با آن كه آثار فرو بردن ميخ و سوزن، بر آن نمايان بود، ولى قطره اى خون بر لباسهايش وجود نداشت و چنانچه بعدا معلوم شد، جسد را بعد از قتل شسته بودند.

خانمى كه تازه يهودى شده و در اين قصّه متّهم بود در اعترافات خود چنين گفته:

ما از طرف يهود مأمور شديم كه اين كودك مسيحى را ربوده و در ساعت معينى در منزل يكى از آنها حاضر كنيم.

هنگامى كه ما با اين كودك وارد منزل شديم ديديم همه دور ميزى نشسته و منتظر ما هستند.

طفل را روى ميز گذاشته و با قدرى شكلات و بيسكويت و شيرينى سر او را گرم كرده، كودك بيچاره همين كه مشغول خوردن شد يكى از آنها ميخ تيز و درازى را در رانش فرو برد.

صداى دلخراش كودك بلند شد هراسان به يكى از آنها پناه برد، او هم نامردى نكرد و با سوزن درازى كه در دست داشت كمرش را مجروح كرد، طفل باز فريادى زد و به سوّمى پناه برد او هم سينه اش را سوراخ نمود و خلاصه آن قدر ميخ و سوزن به تنش فرو كردند كه همانجا جان سپرد.

سپس خونهايش را در شيشه كرده و به خاخام بزرگ تسليم كردند.

در كتاب (من اثر النكبة تأليف نمرالخطيب) مى نويسد: (4) در يكى از روزهاى گرم تابستان، يهود به يكى از خانه هاى مسلمانان فلسطينى حمله كرده دختر بزرگ آن خانواده چنين مى گويد: وقتى سربازان يهودى وارد منزل ما شدند چنان وحشت زده شده بودم كه مى خواستم هلاك شوم، خواهر كوچكم به گوشه اى فرار كرد، پدر و مادرم فرياد مى زدند و كسى نبود به ما كمك كند.