بوستان سعدی

مصلح بن عبدلله سعدی

نسخه متنی -صفحه : 272/ 148
نمايش فراداده

حكايت صبر مردان بر جفا

  • شنيدم كه در خاك وخش از مهان مجرد به معنى نه عارف به دلق سعادت گشاده درى سوى او زبان آورى بي خرد سعى كرد كه زنهار از اين مكر و دستان و ريو دمادم بشويند چون گربه روى رياضت كش از بهر نام و غرور همى گفت و خلقى بر او انجمن شنيدم كه بگريست داناى وخش وگر راست گفت اى خداوند پاك پسند آمد از عيب جوى خودم گر آنى كه دشمنت گويد، مرنج اگر ابلهى مشك را گنده گفت وگر مي رود در پياز اين سخن نگيرد خردمند روشن ضمير نه آيين عقل است و راى خرد پس كار خويش آنكه عاقل نشست تو نيكو روش باش تا بد سگال چو دشوار آمد ز دشمن سخن جز آن كس ندانم نكو گوى من جز آن كس ندانم نكو گوى من
  • يكى بود در كنج خلوت نهان كه بيرون كند دست حاجت به خلق در از ديگران بسته بر روى او ز شوخى به بد گفتن نيكمرد بجاى سليمان نشستن چو ديو طمع كرده در صيد موشان كوى كه طبل تهى را رود بانگ دور برايشان تفرج كنان مرد و زن كه يارب مراين شخص را توبه بخش مرا توبه ده تا نگردم هلاك كه معلوم من كرد خوى بدم وگر نيستي، گو برو باد سنج تو مجموع باش او پراگنده گفت چنين است گو گنده مغزى مكن زبان بند دشمن ز هنگامه گير كه دانا فريب مشعبد خورد زبان بدانديش بر خود ببست نيابد به نقص تو گفتن مجال نگر تا چه عيبت گرفت آن مكن كه روشن كند بر من آهوى من كه روشن كند بر من آهوى من