بوستان سعدی

مصلح بن عبدلله سعدی

نسخه متنی -صفحه : 272/ 248
نمايش فراداده

حكايت زليخا با يوسف (ع)

  • زليخا چو گشت از مى عشق مست چنان ديو شهوت رضا داده بود بتى داشت بانوى مصر از رخام در آن لحظه رويش بپوشيد و سر غم آلوده يوسف به كنجى نشست زليخا دو دستش ببوسيد و پاى به سندان دلى روى در هم مكش روان گشتش از ديده بر چهره جوى تو در روى سنگى شدى شرمناك چه سود از پشيمانى آيد به كف شراب از پى سرخ رويى خورند به عذرآورى خواهش امروز كن به عذرآورى خواهش امروز كن
  • به دامان يوسف درآويخت دست كه چون گرگ در يوسف افتاده بود بر او معتكف بامدادان و شام مبادا كه زشت آيدش در نظر به سر بر ز نفس ستمگاره دست كه اى سست پيمان سركش درآى به تندى پريشان مكن وقت خوش كه برگرد و ناپاكى از من مجوى مرا شرم باد از خداوند پاك چو سرمايه ى عمر كردى تلف؟ وز او عاقبت زرد رويى برند كه فردا نماند مجال سخن كه فردا نماند مجال سخن