اى مانده ز مقصد اصلى دوراز علم رسوم چه مي جويي؟تا چند زنى ز رياضى لاف؟ز دوائر عشر و دقايق وىوز جبر و مقابله و خطايندر روز پسين، كه رسد موعودزايل نكند ز تو مغبونىدر قبر به وقت سال و جوابزان ره نبرى به در مقصودعلمى بطلب كه تو را فانىعلمى بطلب كه به دل نور استعلمى كه از آن چو شوى محظوظعلمى بطلب كه كتابى نيستعلمى كه نسازدت از دونىعلمى بطلب كه جدالى نيستعلمى كه مجادله را سبب استعلمى بطلب كه گزافى نيستعلمى كه دهد به تو جان نوبه علوم غريبه تفاخر چندسهل است نحاس كه زر كردىاز جفر و طلسم، به روز پسينبگذر ز همه، به خودت پردازآن علم تو را كند آمادهعشق است كليد خزاين جودغافل، تو نشسته به محنت و رنججز حلقه ى عشق مكن در گوشعلم رسمى همه خسران استآن علم ز تفرقه برهاندآن علم تو را ببرد به رهىآن علم ز چون و چرا خاليستساقي، قدحى ز شراب الستدر ده به بهائى دلخستهتا كنده ى جاه ز پا شكندتا كنده ى جاه ز پا شكند
آكنده دماغ، ز باد غروراندر طلبش، تا كى پويي؟تا كى بافى هزار گزاف؟هرگز نبري، به حقايق پىجبر نقصت نشود في البيننرسد ز عراق و رهاوى سودنه شكل عروس و نه مأمونينفعى ندهد به تو اسطرلابفلسش قلب است و فرس نابودسازد ز علايق جسمانىسينه ز تجلى آن، طور استگردد دل تو لوح المحفوظيعنى ذوقى است، خطابى نيستمحتاج به آلت قانونىحالى است تمام و مقالى نيستنورش ز چراغ ابولهب استاجماعيست و خلافى نيستعلم عشق است، ز من بشنوزين گفت و شنود، زبان در بندزر كن مس خويش تو اگر مردىنفعى نرسد به تو اى مسكينكز پرده برون نرود آوازاز قيد جهان كند آزادهسارى در همه ذرات وجودواندر بغل تو كليد گنجاز عشق بگو، در عشق بكوشدر عشق آويز، كه علم آن استآن علم تو را ز تو بستاندكز شرك خفى و جلى برهىسرچشمه ى آن، على عاليستكه نه خستش پا، نه فشردش دستآن، دل به قيود جهان بستهوين تخته كلاه ز سر فكندوين تخته كلاه ز سر فكند