آیدا در آینه

احمد شاملو

نسخه متنی -صفحه : 12/ 4
نمايش فراداده

وصل

(1)

در برابر بي کراني ساکن

جنبش کوچک گلبرگ

به پروانه ئي ماننده بود

زمان با گام شتا بناک بر خواست

و در سرگرداني

يله شد

در باغستان خشک

معجزه وصل

بهاري کرد

سراب عطشان

برکه ئي صافي شد

و گنجشکان دست آموز بوسه

شادي را

در خشکسار باغ

به رقص در آوردند

(2)

اينک چشمي بي دريغ

که فانوس را اشکش

شور بختي مردمي را که تنها بودم وتاريک

لبخند مي زند

آنک منم که سرگرداني هايم را همه

تا بدين قله جل جتا

پيموده ام

آنک منم

ميخ صليب از کف دستان به دندان برکنده

آنک منم

پا بر صليب باژگون نهاده

با قامتي به بلندي فرياد

(3)

در سرزمين حسرت معجزهاي فرود آ مد

[ واين خود معجزه ئي ديگر گونه بود ]

فرياد کردم،:

«- اي مسافر!

با من از زنجيريان بخت که چنان سهمناک دوست مي داشتم

اين مايه ستيزه چرا رفت؟

با ايشان چه مي بايد کرد؟»

«- بر ايشان مگير!»

چنين گفت و چنين کردم

لايه تيره فرو نشست

آبگير کدر

صافي شد

و سنگريزه هاي زمزمه

در ژرفاي زلال

درخشيد

دندانهاي خشم

به لبخندي

زيبا شد

رنج ديرينه

همه کينه هايش را

خنديد

پاي آبله در چمنزار آفتاب

فرود آمد

بي آنکه از شب نا آشتي

داغ سياهي بر جگر نهاده باشم

(4)

نه!

هرگز شب را باور نکردم

چرا که

در فراسوهاي دهليزش

به اميد دريچه ئي

دل بسته بودم

(5)

شکوهي در جانم تنوره مي کشد

گوئي از پاک ترين هواي کوهستان

لبالب

قدحي در کشيده ام

در فرصت ميان ستاره ها

شلنگ انداز

رقصي ميکنم-

ديوانه

به تماشاي من بيا!