بي گاهان
به غربت
به زماني که خود در نرسيده بود -
چنين زاده شدم در بيشه جانوران و سنگ،
و قلبم
در خلاط،
تپيدن آغاز کرد
***
گهواره تکرار را ترک گفتم
در سرزميني بي پرنده و بي بهار
نخستين سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهاي اميد فرساي ماسه و خار،
بي آن که با نخستين قدم هاي نا آزموده نوپائي خويش
به راهي دور رفته باشم
نخستين سفرم
باز آمدن بود
***
دور دست
اميدي نمي آموخت
لرزان
بر پاهاي نوراه
رو در افق سوزان ايستادم
دريافتم که بشارتي نيست
چرا که سرابي در ميانه بود
***
دور دست اميدي نمي آموخت
دانستم که بشارتي نيست:
اين بي کرانه
زنداني چندان عظيم بود
که روح
از شرم ناتواني
دراشک
پنهان مي شد