آیدا در آینه

احمد شاملو

نسخه متنی -صفحه : 12/ 10
نمايش فراداده

بي گاهان

به غربت

به زماني که خود در نرسيده بود -

چنين زاده شدم در بيشه جانوران و سنگ،

و قلبم

در خلاط،

تپيدن آغاز کرد

***

گهواره تکرار را ترک گفتم

در سرزميني بي پرنده و بي بهار

نخستين سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهاي اميد فرساي ماسه و خار،

بي آن که با نخستين قدم هاي نا آزموده نوپائي خويش

به راهي دور رفته باشم

نخستين سفرم

باز آمدن بود

***

دور دست

اميدي نمي آموخت

لرزان

بر پاهاي نوراه

رو در افق سوزان ايستادم

دريافتم که بشارتي نيست

چرا که سرابي در ميانه بود

***

دور دست اميدي نمي آموخت

دانستم که بشارتي نيست:

اين بي کرانه

زنداني چندان عظيم بود

که روح

از شرم ناتواني

دراشک

پنهان مي شد