داستانهای نهج البلاغه

محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 71/ 42
نمايش فراداده

على كنار جنازه ى طلحه

طلحه پسر عبيدالله از اهالى مكه، از دودمان قريش بود او مردى شجاع و سخاوتمند بود كه نامش را طلحه الجود مى خواندند، او از پيشقدمان به اسلام است و در جنگ احد و خندق و ساير جنگهاى زمان پيامبر "ص" شركت داشت.

در زمان خلافت عثمان، طلحه، شديدا با عثمان مخالف بود و جزء قاتلين اصلى عثمان بود، على "ع" وقتى به طلحه فرمود و اصرار كرد كه عثمان را آزاد كنيد، در پاسخ گفت: تا وقتى كه بنى اميه را مجازات نكند، آزادى عثمان ممكن نيست.

عجيب اينكه همين طلحه پرچمدار سپاه جمل بر ضد سپاه على "ع" در بصره بود و شخصى به نام مروان كه تحت پرچم او به سر مى برد، او را هدف تير قرار داد و كشت و گفت: انتقام خون عثمان را از طلحه گرفتم. [ طبقات ابن سعد ج 3 ص 153- اسدالغابه ج 3 ص 59. ]

طلحه كه بزرگترين آتش افروز جنگ جمل بود، سرانجام به هلاكت رسيد.

پس از جنگ جمل، امام على "ع" بين كشته ها مى گشت، وقتى چشمش به جسدهاى ناپاك افرادى مثل كعب بن سور، عبدالله ربيعه، مسلم بن قرضه، معيد بن مقداد و... مى افتاد، سخنان كوتاهى مى فرمود، تا اينكه چشمش به جسد ناپاك طلحه افتاد، فرمود:

اين شخص، شكننده بيعت من و آغازگر فتنه و آشوب امت بود و مردم را به كشتن من و خانواده ى من، دعوت مى كرد سپس امام فرمود: او را بنشانيد. ياران او را نشاندند، آنگاه امام رو به او كرد و فرمود: اى طلحه! آنچه را كه پروردگارم به من وعده داده بوده به حق به آن رسيدم و تو نيز به وعده ى الهى " در مورد مجازات مجرمين" رسيدى سپس فرمود بدنش را رها كنيد. [ شرح نهج البلاغه خوئى جلد 14 ص 190 -188. ]

و در نهج البلاغه آمده، وقتى كه امام على "ع" كنار جسد طلحه و عبدالرحمن بن عتاب، گذشت، فرمود:

ابومحمد "طلحه" در اين مكان، تنها و بى مونس مانده است، به خدا سوگند من نمى خواستم، كه زير اين آسمان كشته هاى قريش را بنگرم، انتقام خود را از بنى عبد مناف گرفتم [ يعنى از طلحه و زبير كه از قبيله عبد مناف بودند كه جنايت بزرگ جنگ جمل را دامن زدند. ] ولى روساى بنى جمع فرار كردند، اين جنگ افروزان براى امرى "يعنى خلافت و رهبرى" گردن كشيده بودند كه اصلا شايستگى آن را نداشتند، فوقصوا دونه:قبل از آنكه به آرزوى خود برسند، گردنهاى كشيده ى آنها شكسته شد. [ نگاه كنيد به خطبه 219 نهج البلاغه. ]

به اين ترتيب امام على "ع" انتقام خون پاك شيعيانش را در اين دنيا گرفت و مفسدين فى الارض را سر به نيست كرد و در آخرت، دادگاه الهى با شكايت على "ع" در كمين آنها است.

ناله عقيل از آهن گداخته

فاطمه بنت اسد مادر حضرت على "ع" چهار پسر داشت، كه بين هر يك با ديگرى، ده سال فاصله بود، به اين ترتيب: طالب، عقيل، جعفر و على "ع" عقيل دومين پسر ابوطالب، مردى خوش فكر و حاضر جواب و شجاع بود و در جنگ صفين، از رزمندگان سپاه على "ع" به شمار مى آمد، فرزندان و نوادگان عقيل و در ميان آنها بخصوص حضرت مسلم فرزند عقيل، همه از حاميان دين بودند و گروهى از آنها در كربلا در ركاب حسين "ع" به شهادت رسيدند. [ سيره ابن هشام ج 1 ص 263- قاموس الرجال ج 6 ص 311 به بعد. ]

امام على "ع" در خطبه اى مى فرمايد:سوگند به خدا برادرم عقيل را ديدم كه در زير چنگال فقر و تهيدستى، دست و پا مى زد، تا آنجا كه از من خواست از گندمى كه از حقوق شما است به او ببخشم، در حالى كه فرزندان او را از شدت فقر، پريشان و غبارآلود ديدم، گويا صورتشان با نيل، سياه شده بود، عقيل چند بار رفت و آمد كرد و مكرر در هر بار با حالت جانسوزى، خواسته اش را بازگو كرد من حرفهاى او را گوش مى دادم، او گمان كرد كه من دينم را مى فروشم و از خواسته ى او اطاعت مى كنم و از شيوه ى خود دست برمى دارم، در اين موقع آهنى را داغ كردم و آن را به بدن عقيل نزديك نمودم تا از آن درسى بگيرد، او پس از آنكه حرارت آتش را احساس كرد، ناله اى همانند ناله ى بيماران كشيد و نزديك بود از حرارت آهن تفتيده بسوزد، به او گفتم: زنان در سوك تو بنشينند اى عقيل! آيا از آتشى كه انسان براى بازى خود، آن را گداخته است ناله مى كنى، ولى مرا به سوى آتشى مى كشى كه خداوند جبار، آن را از خشم خود افروخته است، اتئن من الاذى و لا ائن من لظى: آيا تو از آزارى كه مدت آن كوتاه است ناله مى كنى و من از آتش افروخته و جاودانه دوزخ ناله نكشم؟ [ نگاه كنيد به خطبه 224 نهج البلاغه. ] تا اينجا سخن را از زبان على "ع" شنيديم، اينك از زبان خود عقيل نيز بشنويم، ابن ابى الحديد دانشمند معروف اهل تسنن مى گويد:

روزى معاويه از عقيل پرسيد: داستان آهن گداخته چيست؟!

عقيل گفت: روزگار بر من سخت شد و از فقر و تهيدستى به تنگ آمدم. نزد برادرم رفتم، هر چه با اصرار تقاضاى كمك نمودم، پاسخ مثبت نشنيدم، چاره اى نديدم جز آنكه همه ى فرزندانم را برداشته و به خانه ى على "ع" بروم. آثار فقر و پريشانى از چهره ى بچه هايم آشكار بود، فرمود: شب بيا تا چيزى به تو بدهم.

در تاريكى شب يكى از فرزندانم دست مرا گرفت [ بايد توجه داشت كه عقيل در اين وقت، حدود هشتاد سال داشت. ] و به خانه ى على "ع" برد، او به پسرم فرمود: از اطاق بيرون برود وقتى اطاق خلوت شد، فرمود: اكنون بگير، با يك دنيا حرص و آز، به گمان اينكه اكنون هميان طلا به من خواهد داد. به سرعت پيش رفتم، ولى ناگهان دستم بر آهن تفتيده اى قرار گرفت، آن را از دست افكنده و مانند گاو عربده كشيدم.

فرمود: مادرت به عزايت بگريد، اين حرارت آهن است كه انسانى آن را با آتش دنيا، داغ كرده است، پس در فرداى قيامت به من و تو چه خواهد گذشت، اگر ما را به رشته هاى زنجير آتشين دوزخ بكشند؟ سپس اين آيه ى "71 مومن" را تلاوت فرمود:

اذ الاغلال فى اعناقهم و السلاسل يسحبون: در آن هنگام كه غلها و زنجيرها بر گردن آنان قرار گرفته و آنها را مى كشند

سپس فرمود: ليس لك عندى فوق حقك الذى فرضه الله لك الا ما ترى فانصرف الى اهلك: جز آنچه كه خداوند براى تو تعيين كرده است، حقى از بيت المال در نزد من ندارى، برو به خانه ات.

معاويه در تعجب فرورفت و گفت: هيهات هيهات عقمت النساء ان يلدن مثله:افسوس، افسوس، كجا است زنى كه مانند على "ع" فرزندى بياورد؟. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 11 ص 253. ]