داستانهای نهج البلاغه

محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 71/ 43
نمايش فراداده

رشوه ى هديه نما يا حلواى آميخته با آب دهن مار

اشعث بن قيس "سردمدار منافقين" از افراد پست و حيله گر و از دشمنان پركينه ى على "ع" در جنگ صفين و در جريان حكمين بزرگترين خيانتها را به على "ع" نمود، باعث اصلى بر افروخته شدن جنگ نهروان شد، تا آنجا كه به گفته ى ابن ابى الحديد: هر فتنه و فسادى كه در خلافت على "ع" پيش مى آمد، از طرف اشعث بود، او كسى است كه در كوفه در بام خانه اش مناره اى ساخته بود، كه در اوقات نماز هرگاه صداى اذان را از مسجد بزرگ كوفه مى شنيد، بالاى ماذنه مى رفت و با صداى بلند به على "ع" خطاب كرده و مى گفت: اى مرد! تو بسيار دروغگو و ساحر هستى. مشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 2 ص 279- و در خطبه... نهج البلاغه چهره ى ناپاك اشعث را بنگريد.@. امام صادق "ع" فرمود: اشعث در خون على "ع" شركت كرد و دخترش جعده، امام حسن "ع" را مسموم ساخت و پسرش محمد اشعث در خون حسين شركت داشت [ سفينه البحار ج 1 ص 702. ] اينك به اصل داستان بازگرديم:

اشعث بن قيس، به خيال خام خود، مى خواست با آوردن هديه اى براى على "ع" به حكومت آن حضرت نزديك شود و در نتيجه به هدفهاى مادى و دنيوى خود برسد، در حقيقت مى خواست در اين راه رشوه اى بدهد، كه آن رشوه نام هديه داشت.

او حلوائى آماده كرد و در آوندش ريخت و شب هنگام به در خانه ى على "ع" آمد، و كوبه در را به صدا درآورد. على "ع" در را گشود و او حلوا را تقديم كرد.

امام على "ع" مى فرمايد: او آن حلوا را به چيزى آميخته بود كه من آن نمى پسنديدم، گويا آن حلوا با آب دهان مار "يا برگردانه ى مار" آميخته شده بود.

فقلت اصله ام زكاه ام صدقه فذلك محرم علينا اهل البيت: گفتم آيا بخشش است يا زكات است و يا صدقه؟ كه زكات "واجب" و صدقه "مستحب" بر خاندان ما حرام است. [ گر چه صدقه مستحبى بر سادات حرام نيست، ولى منظور از خاندان در اينجا- ظاهرا پنج تن آل عبا هستند كه صدقه مستحبى نيز بر آنها حرام است. ] گفت: نه زكات است و نه صدقه، بلكه هديه است، گفتم: سوك كنندگان در سوك تو بنشينند، آيا از راه دين خدا وارد شده اى كه مرا بفريبى؟

آيا نظام عقل تو به هم خورده يا ديوانه شده اى و يا هذيان مى گوئى؟ سوگند به خدا اگر هفت اقليم را با آنچه در زير افلاك آن است به من ببخشند تا به عنوان گرفتن پوست جوى از دهان مورچه اى، خدا را نافرمانى كنم، نخواهم كرد و به راستى كه دنياى شما در نزد من از برگى كه ملخ، آن را به دندان گرفته و آن را جويده است، پست تر مى باشد. على را به دنياى ناپايدار و خوشى آن چه كار؟ به خدا پناه مى برم از خواب عقل و زشتى لغزشها و از او يارى مى جويم [ نگاه كنيد به خطبه 224 نهج البلاغه. ] به اين ترتيب اميرمومنان على "ع" هديه رشوه نماى اشعث را رد كرد و تطميع اشعث "آن مرد چند چهره و داراى يال و كوپال" آن حضرت را از اجراى عدالت باز نداشت.

ستايش يار باوفا و دلاور

مالك اشتر از ياران مخلص و شجاع و پاك على "ع" بود، تا آنجا كه على "ع" گاهى به يارانش مى فرمود:

كاش در ميان شما دو نفر مثل مالك اشتر داشتم، و مالك همانگونه بود كه من براى پيامبر "ص" بودم. [ شرح نهج البلاغه خوئى ج 14 ص 374. ]

امام على "ع" در يكى از گفتارهاى خود در شان اين قهرمان و اين دلاور جوانمرد، مى فرمايد:

خداوند به او خير دهد كه كژيها را راست كرد و به درمان بيماريها پرداخت، سنت را بپا داشت و آشوب را پشت سر گذاشت و از آزمايشات پذيرفته شد و با جامه اى پاك و با عيبى اندك با اين جهان وداع كرد، به سعادت زندگى دست يافت، و از زشتى آن آزاد شد، مسئوليت خود را در پيشگاه خدا به خوبى انجام داد و آنگونه كه سزاوار بود از نافرمانى خدا ترسيد.

او رفت ولى مردم را بر سر چند راه باقى گذارد و آنها در نبودن او در گرداب سرگردانى فرورفتند. [ نگاه كنيد به خطبه 228 نهج البلاغه- در نهج البلاغه صبحى صالح و شرح قطب راوندى، اين خطبه به عنوان سخن على "ع" اشاره به يكى از اصحابش نقل شده، كه به گفته ى علامه ى خوئى بعيد نيست كه منظور مالك اشتر باشد، چنانكه امام در موارد متعددى او را اين گونه بلكه بالاتر ستوده است "شرح نهج خوئى ج 14 ص 374". ]

مالك اشتر كه از طرف امام على "ع" استاندار مصر شده بود، در مسير راه به سوى مصر، توسط يكى از مزدوران مخفى و عامل نفوذى معاويه، به وسيله ى عسل زهرآلود مسموم شده و به شهادت رسيد، وقتى كه خبر

شهادت آن بزرگمرد به على "ع" رسيد، فرمود:

مالك و ما مالك و الله لو كان جبلا لكان فندا و لو كان حجرا لكان صلدا لا يرتقيه الحافر و لا يوفى عليه الطائر

: براستى مالك؟! مالك "اشتر" چه كسى بود؟ سوگند به خدا اگر كوه بود، كوهى تنها و رفيع بود و اگر سنگ بود، چنان سنگ خارا و بلندى بود كه پاى هيچ ره نوردى به دامنش نمى رسيد و هيچ مرغ بلند پروازى نمى توانست، بر قله ى سر به فلك كشيده ى او پر كشد. [ نهج البلاغه، حكمت 443. و نامه 13. ]