شك نيست كه جامعه نياز به قدرت سياسى و حكومت دارد و ديديم كه چگونه در هر دوره، منشأ اين قدرت را چيزى غير از دوره ديگر مى دانستند. در قديم، قدرت را ناشى از طبيعت و انسان را جزيى از طبيعت تلقى مى كردند، در قرون وسطى، آن را پرتوى از قدرت لايزال الهى شمرده و تشكيل حكومت را به وسيله آن توجيه مى كردند و در عصر جديد، منشأ قدرت سياسى را ملّت ناميده اند.
عجيب تر اين كه در هر بُرهه از اين سه دوره نيز، به شكلى خاص درباره انسان و سرشت او نظر داده اند و سياستگذارى هاى مختلف و حتى متناقضى را براى اداره اجتماع او و اداى حقوق و برقرارى عدالت و بالاخره نيل به رشد و كمال مطلوب ارائه كرده اند.
«افلاطون»، فضيلت و اخلاق را لازمه دولت دانسته و تنها فيلسوف و حكيم را قادر به كشف قانون و اجراى آن معرفى كرد.
«ارسطو» - برخلاف استاد خود - رهبر را منحصر به حكيم ننمود و انواعى از رهبرى برشمرد و زمامدار را قابل مؤاخذه دانست و به بردگى و برترى نژادى معتقد بود.
«سيسرون»، تكيه گاه درونى براى انسان، سواى طبيعت و محيط او قايل شد و شعار حكومت واحد جهانى بر مبناى قوانين مشترك طبيعى سر داد.
«اگوستين»، دولت را شوم و كفاره گناه آدم تلقى نمود و انسان را مجبور و محكوم به زندگى توأم با بردگى در دنيا دانست.