پیاله دور دگر زد

نصرت رحمانی

نسخه متنی -صفحه : 15/ 13
نمايش فراداده

شكار شعر

با اينكه تا پگاه

پاسي نمانده بود

ماسيده بود روي پنجره لرد سياه شب

آب نرم نرمك مي بافت گيسوان

آرام مي چميد و زمزمه مي كرد

در زير بيدهاي پريشان

ساز قلم به دست گرفتم

آرام زخمه كشيدم

بر پرده نژند ، پريشيده روان

بر تارهاي گم شده احساس

من مي زدم و آب زمزمه مي كرد ، هاي ... هاي

در گرمگاه كار

حس كردم آه ... چيزي مرا به سوي درون پيش مي كشد

بي حوصله چو جيوه فرار ، مرگ وار

بهتر بگويم : چيزي بسان خواب

من را فسون نموده و با خويش مي برد

چيزي چنان زمان

ديري نرفت و رفت

ساز قلم رها شد از دستم

و پلك هاي خسته روي ديده بال كشيدند

صوت و كلام و شكل

تبخير گشته پريدند

بيدار و خواب ديدم

ديدم نشسته است زير حباب مه

سركش تر از غرور

غمگين تر از غبار

دلكش تر از بهار

در روبروي من ، گويي به انتظار

من مرد كارم

از پيش دام و دانه ريخته بودم

از خويش خويشتن گريخته

احساس و اندوهان را در سينه بيخته

و غربال را به ميخ آويخته بودم

دستم فصيح گشت

شورم بليغ

بر خشك كشتگاه لبانم ترنمي باريد

تا خواستم بخوانمش ، آنگه بگيريمش

چيزي چو فش فش ماري

از بند بند مهره ي پشتم

بالا خزيد ، در هم دويد

چنان ترك ياس بر ساغر اميد

و ريخت در تار و پود وجودم

در هم شكست جام شكرخواب بامداد

پلكان خسته را چو گشودم

پرنده الهام شعر من

قهقه زنان پريد

تا دور ، دور ديد

در آبي بلند

افعي زرد چنبره اي بست

و نيش آفتابي او

چون نيزه اي طلايي

در گود ني ني چشمان من شكست