اى سنايى بگذر از جان در پناه تن مباشهمچو شانه بسته ى هر تاره ى مويى مشوهر زمان از قيل و قال هر كسى از جا مشوهمچو طوطى هر زمانى صدره ى ديبا مپوشگر سر نيكى ندارى پايت از بدها بكشپيش دانگانه همه سر چشم چون سوزن مشوعاشق جانى به گرد حجره ى جانان مگردصحبت آن سينه خواهى نرم شو همچون حريرمكمن قرآن به جز صدر مكين الدين مدانسيد آل نظيرى آن امام راستيناى دل اندر راه عشق عاشقى هشيار باشچند گويى از قلندر وز طريق و رسم اويا بسان بلبل و قمرى همه گفتار شويا بيا كن دل ز خون چون نار و نفع خلق شوگرت خوى شير و زور پيل و سهم مار نيستور همى خواهى كه دو عالم مسلم باشدتبا صفاى دل چه انديشى ز حس و طبع و نفسسينه ى فرزانگان را كين چه گردى مهر گرداى سنايى گرت قصد آسمان چارمستمدح خواجه ست اين قصيده اندرين دعوى مكنمدح خواجه ست اين قصيده اندرين دعوى مكن
چون فرشته يار دارى جفت اهريمن مباشهمچو آيينه درون تارى برون روشن مباشگر زمانه همچو سندان شد تو چون ارزن مباشپيش ناكس همچو قمرى طوق در گردن مباشتاج را گر زر نباشى بند را آهن مباشبنده ى هر بنده نام آزاد چون سوسن مباشبا جعل خو كرده اى رو، طالب گلشن مباشطاقت پيكان ندارى سخت چون جوشن مباشتا همى ممكن شود جز در پى ممكن مباشپيشواى راستان صاحب كلام راستينعقل را يكسو نه و مر يار خود را يار باشيا حدي او فرونه يا قلندروار باشيا چنان چون باز و شاهين سر به سر كردار باشورنه رخ را رنگ ده بى نفع چون گلنار باشهمچو مور و پشه و روباه كم آزار باشيك زمان بر وفق صاحب عور و صاحب عار باشيار در غارست با تو غار گو پر مار باشديده ى ديوانگان را گل چه باشي، خار باشهمچو عيسا پيش دشمن يك زمان بر دار باشخواجه اين معنى نكو داند تو زيرك سار باشخواجه اين معنى نكو داند تو زيرك سار باش