آفتاب اهل فضل و آسمان شاعرىاى دل ار بند جانانى حدي جان مكنزلف او ديدى صفات ظلمت كفران مگوىكفر و ايمان هر دو از راهند جانان مقصدستچون عطارد گر نخواهى هر زمانى احتراقگر زحيزى خيره گردى روى زى نادان ميارسر اين معنى ندانى گرد اين دعوى مگردمل چو زان لب خواستى جز سينه مجلسگه مسازبر يمين و بر يسار تو دو ديو كافرنداندرين ره با تو همراه ست پيرى راست گوىصحبت حور ارت بايد كينه ى رضوان مجوىتا چنو تاجى بود بر فرق اصفاهان مدامآنكه مر صدر عرب را اوست اكنون كدخداىهست هم خلق كسى كز مهر او آمد به دستهشت خلد و هفت كوكب شش جهات و پنج حسزو گزيده تر نبيند هيچ كس معنى گزينشعر او پرورده باشد همچو ابروى چگلمادح و ممدوح را چون او نديدم در جهاننيست گردد بى گمان از خاطر او حشو و لحنشعر او بينى جهانى آيد اندر چشم توشعر او بينى جهانى آيد اندر چشم تو
قرة العين جهان صاحب قران شاعرىصحبت رضوان گزيدى خدمت دربان مكنروى او ديدى حدي لذت ايمان مكنبر در كعبه حدي عقبه ى شيطان مكنچون بنات النعش جز در گرد خود جولان مكنچون بضاعت زيره دارى روى زى كرمان مكنراستى بوذر ندارى دوستى سلمان مكنگل چو زان رخ يافتى جز ديده نرگسدان مكنچون فرشته خو شدى اين هر دو را فرمان مكنهر چه گويد آن مكن، ز نهار زنهار آن مكنتخت رى خواهى خلاف تاج اصفاهان مكنچون خرد در سر، درو سازند پس شاهان مقامآنكه مر اهل عجم را اوست حالى رهنماىهست هم نام كسى كز بهر او دارد به پاىچار طبع و هر سه نفس و هر دو عالم يك خداىزو ستوده تر نيابد هيچ كس مردم ستاىقافيتها دلرباى و تنگ همچون چشم فاىدر سخن معنى طراز و در سخا معنى فزاىآب گردد استخوان ناچار در حلق هماىهمچنين بودست آن جامى كه بد گيتى نماىهمچنين بودست آن جامى كه بد گيتى نماى