معنى و الفاظ او همچون كبابست و شرابخوش نباشد با تكلف شعر ناخوش چون دواجشعرهاى ما نه شعرست ار چنان كان شاعريستدى در آن تصنيف خواجه ساعتى كردم نظرعالمى آمد به چشم من مزين وندر اودر يكى رو رودكى و عنصرى با طعن و ضرباخطل و اعشى در آن جانب شده صاحب نفيراز قفاى بحترى از حله در تا قيروانمركبانش وافر و كامل، سريع و منسرحمعنى اندر جوشن لفظ آمده پيش مصافاز نهيب شوكت ايشان ز چرخ آبگونهر زمان گفتى خرد زين دو سپاه بيكرانمر خرد را خاطر من در زمان دادى جوابآنكه اندر هر دو صف دارد مجال سرورىشعر او همچون سلامت عالم آرايد همىنكته و معنى كه از انشاء و طبع او رودمادر بد مهر گفتستند عالم را و منكس نيدى اندر سخن شيرين سخنتر زو وليكهر كه مدح او ببيند گر چه خصم او بودسر فرازان جماعت گر چه بدگوى منندسر فرازان جماعت گر چه بدگوى منند
اين يكى قوت فزاى و آن يكى انده زداىشعر او بس چابكست و بى تكلف چون قباىشاعرى ديگر بود نزديك من آن ساحريستلفظها ديدم فصيح و نكته ها ديدم غورلشكر تازى و دهقان در جدل با يكدگروز دگر سو بو تمام و بحترى در كر و فرشاكر و جلاب ازين جانب شده صاحب نفربر وفاى رودكى از دجله در تا كاشغرساختهاشان وافر و سالم، صحيح و معتبرخود بر سر همچو كيوان تيغ در كف همچو خورزهره و مريخ مانده كام خشك و ديده ترمر كرا باشد ظفر يا خود كه دارد زين خبرمن ندانم خواجه داند تا كرا باشد ظفربيش ازين هرگز كرا باشد كمال سرورىنكته ى او چون سعادت شادى افزايد همىگويى از فردوس اعلا جبرييل آيد همىاين نگويم ز آنكه چونين من خلف زايد همىهجو او چون زهر افعى زود بگزايد همىاز ميان جان و دل گويد چنين بايد همىمر مرا بارى بديشان دل ببخشايد همىمر مرا بارى بديشان دل ببخشايد همى