شد ز نور راى او چشم بدانديشان چو سيمهر كه بر وى دوزبانى كرد چون پرگار و كلكآن چو تيغ كند كرد اول دل اندر كار تنرتبت ساميش چون بسم الله آمد نزد عقلاو و بسم الله تو گويى دو درند از يك صدفاين دو عالم علم دارد در نهاد منتخبكنيت و نام وى و نام پدرش اكنون ببيننوزده حرفست اين و نوزده حرفست آنگر ندانى اين چنين رمزى كه گفتم گوش دارتا نقاب از چهره ى جان مقدس بر گرفتحسن عقلش آب و آتش بود و اين كس را نبودعيسى اندر دور او نايد كه او اندر جهانمهره اى كش مي نديد اندر هه دريا سپهرآنهمه نورى كه عقل و جان نمود از وى نمودعقل كارى داشت در سر ليكن اندر خدمتشبود شاگرد خرد يك چند ليك اكنون چو باداز سخاى بى قياسش مدح ناخوانده تمامرفت عشقش در ترقى تا به طوافان عرشلاجرم در دور او هر دم همى گويند اينچون درين عالم به صورت نام پيغمبرش بودچون درين عالم به صورت نام پيغمبرش بود
گشت از فضل علومش كار ملت همچو زرو آنكه در صدرش دورويى كرد چون تيغ و تبروين چو كلك سست كرد آخر تن اندر كار سرز آنكه آن تاج سور گشتست و اين تاج صوراو و بسم الله تو گويى دو برند از يك شجروان جهانى رمز دارد در حروف مختصرحرف آن و اين گرت باور نيايد بر شمرهر يكى زين حرف امان از يك عوان اندر سقرور بدانى گوش من زى تست هان اى خواجه هاتهر كه صاحب ديده بود آنجا دل از دل بر گرفتكاتش از بام اندر آمد آب راه در گرفتناوك اندر ديده ى دجال و گوش خر گرفتيك صدف بگشاد و كشورها همه گوهر گرفتآنقدر برگى كه شاخ تر گرفت زو برگرفتچون سر و كارى بدينسان ديد كار از سر گرفتهمتش ز استاد برتر شد دكان برتر گرفتكلك او چون شخص خود مداح را در زر گرفتهم وداعيشان بكرد و راه پيشى در گرفتياد باد آنشب كه يار ما ز منزل برگرفترفت از آن عالم به سيرت خوى پيغمبر گرفترفت از آن عالم به سيرت خوى پيغمبر گرفت