ساقي، بيار مي، كه فرو رفت آفتابمنگر بدان كه روز فروشد، تو مى بياربنياد عمر اگر چه خراب است، باك نيستياران شدند مست و مرا بخت خفته ماندبگشا سر قنينه، كه در بند مانده امخواهم به خواب در شوم از مستى آنچنانمستم كن آنچنان كه سر از پاى گم كنمتا او بود همه، نه جهان ماند و نه منساقي، مدار چشم اميدم در انتظارمستم كن آنچنان كه ندانم كه من منمفارغ شوم ز شعبده بازى روزگارقلاش وار بر سر عالم نهم قدمدر تنگناى ظلمت هستى چه مانده ام؟پيوسته شد، چو شبنم، بودم به آفتابآرى چو آفتاب بيفتد در آينهسوى سماع قدس گشايم دريچه اىچون پيش آفتاب شوم همچو ذره بازچون شمع شد وجود من از شمع تفرقهچون ژس آفتاب در آيينه اوفتدساقي، بيار دانه ى مرغان لامكانساقي، بيار دانه ى مرغان لامكان
بنمود تيره شب رخ خورشيد مه نقابكز آسمان جام برآيد صد آفتابخوشتر بود بهار خراباتيان خراببيدار كن به بوى مى اين خفته را ز خوابوز بند من مرا نرهاند مگر شرابكواز صور برنكند هم مرا ز خوابوز شور و عربده همه عالم كنم خرابخود بشنود ز خود لمن الملك را جوابصافى و درد، هرچه بود، جرعه اى بيارخود را دمى مگر به خرابات افگنمزين حقه ى دو رنگ جهان مهره برچنمعياروار از خودى خود بر اشكنمتا كى چو كرم پيله همى گرد خود تنم؟شايد كه اين زمانه انا الشمس در زنمگويد هر آينه كه همه مهر روشنمتا آفتاب غيب درآيد ز روزنممعذور باشم ار ز انا الشمس دم زنممطلق بود وجود من، ار چه معينمآن دم ازو بپرس نگويد كه آهنمدر پيش مرغ همت من دانه اى افشاندر پيش مرغ همت من دانه اى افشان