اى مادر هنگامى كه فرودگاه تهران را ترك مى گفتم تو حاضر شدى و هنگام خداحافظى گفتى »اى مصطفى، من تو را بزرگ كردم، با جان و شيره خود تو را پرورش دادم و اكنون كه مى روى از تو هيچ نمى خواهم و هيچ انتظارى از تو ندارم، فقط يك وصيت مى كنم و آن اين كه خداى بزرگ را فراموش نكنى.
اى مادر، بعد از بيست و دو سال به ميهن عزيز خود بازمى گردم و به تو اطمينان مى دهم كه در اين مدت دراز حتى يك لحظه خدا را فراموش نكردم، عشق او آن قدر با تار و پود وجودم آميخته بود كه يك لحظه حيات من بدون حضور او ميسّر نبود.
خوشحالم اى مادر، نه فقط به خاطر اين كه بعد از اين هجرت دراز به آغوش وطن برمى گردم بلكه به اين جهت كه بزرگ ترين طاغوت زمان شكسته شده و ريشه ظلم و فساد برافتاده و نسيم آزادى و استقلال مى وزد.(101(