خرد نامه
الیاس بن یوسف نظامی گنجوی
نسخه متنی -صفحه : 207/ 159
نمايش فراداده
رسيدن اسكندر به حد شمال و بستن سد ياجوج
-
مغنى دل تنگ را چاره نيست
دماغ مرا كز غم آمد به جوش
چو در خانه خويش رفت آفتاب
تبشهاى باحورى از دستبرد
گيا دانه بگشاد و نبوشت برگ
بجوشيد در كوه و صحرا بخار
ز هامون سوى كوه شد عندليب
به گوش اندرش از هواى تموز
درفشنده خورشيد گردون نورد
شب و روز مي گشت در چين و زنگ
چو شيران دريد از سردست زور
در ايام با حور و گرماى گرم
سكندر ز چين راى خرخيز كرد
رها كرد خاقان چين را به جاى
بسى گنج در پيش خاقان كشيد
فرو كوفت بر كوس دولت دوال
بيابان و ريگ روان ديد و بس
بسى رفت و كس در بيابان نديد
زمين ديد رخشان و از رخنه دور به شه گفت رهبر كه اين ريگ پاك
به شه گفت رهبر كه اين ريگ پاك
-
بجز سازكان هست و بيغاره نيست
به ابريشم ساز كن حلقه گوش
ز گرمى شد اندام شيران كباب
ز روى هوا چرك ترى سترد
بلاله ستان اندر افتاد مرگ
شكر خنده زد ميوه بر ميوده دار
به غربت همى گفت چيزى غريب
نواى چكاوك نيامد هنوز
ز باد خزان نيش عقرب نخورد
به دود افكنى طشت آتش به چنگ
گهى ساق گاو و گهى سم گور
كه از تاب خورشيد شد سنگ نرم
در خواب را تنگ دهليز كرد
دگر باره سوى سفر كرد راى
وز آنجا سپه در بيابان كشيد
ز مشرق درآمد به حد شمال
نه پرنده دروى نه جنبنده كس
همان راه را نيز پايان نديد
درو ريگ رخشنده مانند نور همه نقره شد نقره ى تابناك
همه نقره شد نقره ى تابناك