به اندازه بردار ازين راه گنج به لشگر مگوور نه از عشق سيم همه بارشه بود پر زر ناب وليك آرزو درمنش كار كرد بدان راه مي رفت چون باد تيز به يك هفته ننشست بر جامه گرد تو گفتى كه شد خاك و آبش دونيم نه در سيمش آرام شايست كرد ز سوداى ره كان نه كم درد بود كجا چشمه اى بود مانند نوش چو شورش نبودى در آب زلال بخوردندى آن آبها را دلير چو شورش در آب آمدى پيش و پس وگر خوردى از راه غفلت كسى بفرمود شه تا چو راى آورند چنان بركشند آب را زابگير بدين گونه يك ماه رفتند راه رسيدند از آن مفرش سيم سود نهادند برخاك رخسار پاكپديد آمد آرامگاهى زدور پديد آمد آرامگاهى زدور
نه چندان كه محمل كش آيد به رنج گران بار گردند و يابند بيم بدان نقره نامد دلش را شتاب ازو اشترى چند را بار كرد هوا را نديد از زمين گرد خيز كه از نقره بود آن زمين را نورد يكى نيمه سيماب و يك نيمه سيم نه سيماب را نيز شايست خورد سوادى بدان سيم در خورد بود در آن آب سيماب را بود جوش ز سيماب كس را نبودى ملال كه آب از زبر بود و سيماب زير نخوردندى آن آب را هيچ كس نماندى درو زندگانى بسى در آن آب دانش به جاى آورند كه ساكن بود آب جنبش پذير بسى مردم از تشنگى شد تباه به خاكى كزاو بودشان زاد بود كه خاكى نياسايد الا به خاكچنان كز شب تيزه تابنده هور چنان كز شب تيزه تابنده هور