چو سقراط را داد نوبت سخن جهانجوى را گفت پاينده باش همه آرزوها شكار تو باد ز پرسيده ى شهريار جهان وليكن به اندازه ى راى خويش نخستين ورق كافرينش نبود ز هيبت برانگيخت ابرى بلند ز باران او گشت پيدا سپهر ز ماهيتى كز بخار او فتاداز اين بيشتر رهنمون ره نبرد از اين بيشتر رهنمون ره نبرد
رطب ريزشد خوشه نخل بن به دين و به دانش گراينده باش نهفت جهان آشكار تو باد كه داند كه هست اين پژوهش نهان كند هر كسى عرض كالاى خويش جز ايزد خداوند بينش نبود همان برق و باران او سودمند پديد آمد از برق او ماه و مهر زمين گشت و بر جاى خويش ايستادگزافه سخن بر نشايد شمرد گزافه سخن بر نشايد شمرد