نبينى كه ماهى به درياى ژرف شتابنده را اسب صحرا خرام جهان آن جهان شد كه از مكر و فن سپهر آن سپهرست كز داغ و درد درين ره كسى پرده داند نواخت به رهبر توان راه بردن بسر چنان وقت وقت آيدم مرگ پيش دگر باره غفلت سپاه آورد خيالى به خوابى به در مي برم به اين پر كجا بر توانم پريد بدين چار سوى مخالف روان اگر وقع پيران درآرم به كار وگر با چنين تن جوانى كنم همان به كه با هر كهن تازه اىمگر تارها كردن اين بند را مگر تارها كردن اين بند را
نينديشد از هيچ باران و برف يرق داده به زآن كه باشد جمام گه آب تو ريزد گهى خون من گه از رق كند رنگ ما گاه زرد كه هنجار اين ره تواند شناخت سر راه دارم كجا راهبر كه اميد بردارم از عمر خويش سرم بر سر خوابگاه آورد به افسانه عمرى به سر مي برم به پائى چنين در چه دانم رسيد نيم رسته گر پيرم و گر جوان جدا مانم از مردم روزگار به جان كسان زندگانى كنم نمايم بقدر وى اندازه اىنيازارم اين همرهى چند را نيازارم اين همرهى چند را