فلاطون كه بر جمله بود اوستاد كه روشن خرد پادشاه جهان ز دولت بهر كار ياريش باد حديى كه پرسد دل پاك او ز حرف خطا چون نداريم ترس؟ در انديشه ى من چنان شد درست گر از چيز چيز آفريدى خداى تولد بود هر چه از مايه خاست كسى را كه خواند خرد كارساز جداگانه هر گوهرى را نگاشت چوگوهر به گوهر شد آراسته از آن سركشان مخالف گراىاگر گيرى از پر مورى قياس اگر گيرى از پر مورى قياس
ز درياى دل گنج گوهر گشاد مباد از دلش هيچ رازى نهان گذر بر ره رستگاريش باد بگوئيم و ترسيم از ادراك او كه از لوح ناديده خوانيم درس كه ناچيز بود آفرينش نخست ازال تا ابد مايه بودى به جاى خدائى جدا كدخدائى جداست به چندين تولد نباشد نياز كه در هيچ گوهر ميانجى نداشت خلاف از ميان گشت برخاسته بدين سرورى كرد شخصى به پاىتوان شد بدان عبرت ايزدشناس توان شد بدان عبرت ايزدشناس