مغنى بيار آن ره باستان زدستان گيتى مگر جان برم چنين آمد از فيلسوف اين سخن به فيروزى بخت فرخنده فال ز بس بخشش او در آن مرز و بوم نهادند سر خسروان بردرش به فرخندگى شاه فيروز بخت سخن راند از انصاف و از دين و داد چو لختى سخن گفت از آن در كه بود از آن فيلسوفان گزين كرد هفت ارسطو كه بد مملكت را وزير فلاطون و واليس و فرفوريوس همان هفتمين هرمس نيك راى چنين هفت پرگار بر گرد شاه طرازنده بزمى چو تابنده هور دل شه در آن مجلس تنگبار به دانندگان راز بگشاد و گفت بسى شب به مستى شد و بيخودى يك امروز بينيم در ماه و مهربدانيم كاين خرگه گاو پشت بدانيم كاين خرگه گاو پشت
مرا ياريى ده در اين داستان بر اين داستان ره به پايان برم كه چون شد به شه تازه روز كهن درآمد به بخشيدن ملك و مال برافتاد درويشى از اهل روم به فرماندهى گشته فرمان برش يكى روز برشد به فيروزه تخت گهى درج مي بست و گه مي گشاد به خلوتگه خويش رغبت نمود كه بر خاطر كس خطائى نرفت بليناس برنا و سقراط پير كه روح القدس كردشان دست بوس كه بر هفتمين آسمان كرد جاى در آن دايره شه شده نقطه گاه هم از باده خالى هم از باد دور به ابرو فراخى درآمد به كار كه تا كى بود راز ما در نهفت گذاريم يك روز در بخردى گشائيم سر بسته هاى سپهرچگونه درآمد به خاك درشت چگونه درآمد به خاك درشت