من آن ذره در خردم از ديده دور به نيروى تو چون پديد آمدم بسر بردم اول بساط سخن به اول سخن داديم دستگاه صفائى ده اين خاك تاريك را برانم كزين ره بدين تنگناى حفاظت چنان باد در كار منچو از راه خشنودى آيم برت چو از راه خشنودى آيم برت
كه نيروى تو بر من افكند نور در گنجها را كليد آمدم دگر ره كنم تازه درج كهن به آخر قدم نيز بنماى راه كه به بيند اين راه باريك را به خشنودى تو زنم دست وپاى كه خشنود گردى ز گفتار مننپيچم سر از قول پيغمبرت نپيچم سر از قول پيغمبرت