مغنى دگر باره بنواز رود ببين سوز من ساز كن ساز تو چو برگل شبيخون كند زمهرير نشايد شدن مرگ را چاره ساز تب مرگ چون قصد مردم كند چو شب را گزارش درآمد به زيست جهاندار نالنده تر شد ز دوش ارسطو جهانديده ى چاره ساز كاميد بهى در شهنشه نديد به شه گفت كاى شمع روشن روان چو پروردگان را نظر شد زكار از آن پيشتر كامد اين سيل تيز وزان پيش كاين مي بريزد به جام نخواهم كه موئيت لرزان شود وليك از چنين شربتى ناگزير نه دل مي دهد گفتن اين مى بنوش نه گفتن توان كاين صراحى بريز دريغا چراغى بدين روشنى مدار از تهى روغنى دل به داغجهاندار گفتا ازين درگذر جهاندار گفتا ازين درگذر
به يادآر از آن خفتگان در سرود مگر خوش بخفتم برآواز تو به طفلى شود شاخ گلبرگ پير در چاره بركس نكردند باز علاج از شناسنده پى گم كند بخنديد خورشيد و شبنم گريست ز بانگ جرسها برآمد خروش به بيچارگى ماند از آن چاره باز در اندازه ى كار او ره نديد به تو چشم روشن همه خسروان نظر دار بر فيض پروردگار چرا بر نيامد ز ما رستخيز چرا جان ما بر نيامد ز كام ترا موى افتد مرا جان شود نباشد كس ايمن زبرنا و پير كه ميخوارگان را برآرد ز هوش كه در بزم شه كرد نتوان ستيز بخواهد نشستن ز بى روغنى كه ناگه ز پى برفروزد چراغكه آمد مرا زندگانى بسر كه آمد مرا زندگانى بسر