مغنى ره مش جان بساز چنان زن نوا از يكى تا به صد نظامى چو اين داستان شد تمام نه بس روزگارى برين برگذشت فزون بود شش مه ز شصت و سه سال چو حال حكيمان پيشينه گفت رفيقان خود را به گاه رحيل بخنديد و گفتا كه آمرزگار زما زحمت خويش داريد دوردرين گفتگو بد كه خوابش ربود درين گفتگو بد كه خوابش ربود
نوازش كنم زان ره دل نواز كه در بزم خسرو زدى باربد به عزم شدن نيز برداشت گام كه تاريخ عمرش ورق در نوشت كه بر عزم ره بر دهل زد دوال حكيمان بخفتند و او نيز خفت گه از ره خبرداد و گاه از دليل به آمرزشم كرد اميدوار شما وين سرا ما و دارالسرورتو گفتى كه بيداريش خود نبود تو گفتى كه بيداريش خود نبود