چو گوهر برون آمد از كان كوه ميان بسته هر يك به گوهرخرى من آن گوهر آورده از ناف سنگ نه از بهر آن كاين چنين گوهرى به قارونى قفل داران گنج فروماندن از بهر كم بيش نيست نيوشنده اى باز جويم به هوش كمر خوانى كوه كردن چو ديو به سيلاب در گنج پرداختن از آن بر كه به گوش تاريك مغز سخن را نيوشنده بايد نخست مرا مشترى هست گوهرشناس وليكن ز سنگ آزمايان كوه چو لعل شب افروزم آمه به چنگ كه ما را ده اين گوهر شب چراغ بر آشفتم از سختى كارشان كه بياعى در نه سرهنگيست زدر درگذر بيع درياست اين چو در بيع دريا نشيند كسىبه دريا كند بيع دريا پديد به دريا كند بيع دريا پديد
ز گوهرخران گشت گيتى ستوه خريدار گوهر بود گوهرى به گوهر فروشى ترازو به چنگ فروشم به گنجينه ى كشورى طمع دارم اندازه ى دست رنج بلى ماه با مشترى خويش نيست كزو نشكند نام گوهر فروش همان چون ددان بر كشيدن غريو جواهر به دريا در انداختن گشادن در داستانهاى نغز گهر بى خريدار نايد درست همان گوهر افشاندن بى قياس پى من گرفتند چندين گروه زهر منجنيقى گشادند سنگ وگرنى گرانى برون بر زباغ ز بيوزنى بيع بازارشان پسند نوا درهم آهنگيست بها كو كه بيعى مهياست اين خزينه به درياش بايد بسىكه دريا به دريا تواند خريد كه دريا به دريا تواند خريد