ببار اى مغنى نوائى شگفت وگر زان ترنم شوم خفته نيز چو آمد گه عزم فرفوريوس به هم صحبتان گفت كاين باغ نغز چو پايندگى نيستش در سرشت ز دانائى ماست ما را هراس كمان گر هميشه خميده بود ترازوى چربش فروشان به رنگ همه ساله محمل كش بار گنجچو پرداخت زين نقش پرگار او چو پرداخت زين نقش پرگار او
گرفته رها كن كه خوابم گرفت نبينم مگر خواب آشفته نيز بنه بر شتر بست و بنواخت كوس كه منظور چشمست و ريحان مغز چه تاريك دوزخ چه روشن بهشت كه از رهزن ايمن نشد ره شناس قبا دوز را قب دريده بود بود چرب و چربى ندارد به سنگ نياسايد از محنت و درد و رنجكشيدند خط نيز بر كار او كشيدند خط نيز بر كار او