نظامى بر اين در مجنبان كليد بزرگ آفريننده هر چه هست نخستين خرد را پديدار كرد بر آن نقش كز كلك قدرت نگاشت مگر نقش اول كز آغاز بست چو شد بسته نقش نخستين طراز هر آن گنج پوشيده كامد پديد جز اول حسابى كه سربسته بود ديگر جا كه پنهان نبود از خرد وز آن جاده كو بر خرد بست راه به آنجا تواند خرد راه برد ره غيب ازان دورتر شد بسى خردمندى آنراست كز هر چه هست چو صنعت به صانع تو را ره نمود سخن بين كه با مركب نيم لنگ همانا كه آن هاتف خضر نام درودم رسانيد و بعد از درود دماغ مرا بر سخن كرد گرم كه چندين سخنهاى خلوت سگالتو ميخارى اين سرو را بيخ و بن تو ميخارى اين سرو را بيخ و بن
كه نقش ازل بسته را كس نديد ز هرچ آفريد است بالا و پست ز نور خودش ديده بيدار كرد ز چشم خرد هيچ پنهان نداشت كز آن پرده چشم خرد باز بست عصابه ز چشم خرد كرد باز بدست خرد باز دادش كليد وز آنجا خرد چشم بربسته بود خرد را چو پرسى به دوره برد حكايت مكن زو حكايت مخواه كه فرسنگ و منزل تواند شمرد كه انديشه آنجا رساند كسى چو ناديدنى بود ازو ديده بست نوائى بر اين پرده نتوان فزود چگونه برون آمد از راه تنگ كه خارا شكافيست خضرا خرام به كاخ من آمد ز گنبد فرود سخن گفت با من به آواز نرم حوالت مكن بر زبانهاى لالبر آن فيلسوفان چه بندى سخن بر آن فيلسوفان چه بندى سخن