بساز اى مغنى ره دلپسند رهى كان ز محنت رهائى دهد سخن را نگارنده ى چرب دست كه صاحب دوقرنش بدان بود نام به قول دگر آنكه بر جاى جم به قول دگر كو بسى چيده داشت همان قول ديگر كه در وقت خواب ديگر داستانى زد آموزگار دگر گونه گويد جهان فيلسوف كه چون بر سكندر سرآمد زمان ز مهرش كه يونانيان داشتند چو بر جاى خود كلك صورتگرش دو نقش دگر بست پيكر نگار دو قرن از سر هيكل انگيخته لقب كردشان مرد هيت شناس كه در پيكرى كايزد آراستش چو آن هر سه پيكر بدان دليرى ز يونان به ديگر سواد افتاد نا رفت از ايشان به هرمرز و بومعرب چون بدان ديده بگماشتند عرب چون بدان ديده بگماشتند
بر اوتار اين ارغنون بلند به تاريك شب روشنائى دهد بنام سكندر چنين نقش بست كه بر مشرق و مغرب آوردگام دو دستى زدى تيغ چون صبح دم دو گيسو پس و پيش پيچيده داشت دو قرن فلك بستد از آفتاب كه عمرش دو قرن آمد از روزگار ابومعشر اندر كتاب الوف بود آن خلل خلق را در گمان به كاغذ برش نقش بنگاشتند برآراست آرايشى در خورش يكى بر يمين و يكى بريسار بر او لاجورد و زر آميخته دو فرخ فرشته ز روى قياس فرشته بود بر چپ و راستش كه برد از دو پيكر بهى پيكرى حدي سكندر بدو كرد ياد برآرايش دستكاران رومسكندر دگر صورت انگاشتند سكندر دگر صورت انگاشتند