دگر روز كز عطسه ى آفتاب فرستاد شه تا به روشن ضمير نگارد يكى نامه ى دلنواز به فرمان شه پير دريا شكوه ز گوهر فشان كلك فرمانبرش كه باد افزون ز آسمان و زمين پس از آفرين كردن كردگار كه شاه جهان از جهان برترست چو گوهر نهادست و گوهر نژاد نمودار اگر نيك اگر بد كند كمين گاه دزدان شد اين مرحله درين پاسگه هر كه بيدار نيست جهانگير چون سر برارد به ميغ همان تيغ مردان كه خونريز شد به روز و به شب بزم شاهنشهى شه آن به كه بر دانش آرد شتاب دو آفت بود شاهرا هم نفس يك آفت ز طباخه ى چرب دست دگر آفت از جفت زيبا بوداز اين هردو شه را نباشد بهى از اين هردو شه را نباشد بهى
دميدند كافور بر مشك ناب فلاطون نهد خامه را بر حرير كه خوانندگان را بود كارساز جواهر برون ريخت از كان كوه نبشته چنين بود در دفترش ز ما آفريننده را آفرين بساط سخن كرد گوهر نگار جهان كان گوهر شد او گوهرست خطرناكى گوهر آرد به باد باندازه گوهر خود كند نشايد دراو رخت كردن يله جهانبانى او را سزاوار نيست به تدبير گيرد جهان را چو تيغ به تدبير فرزانگان تيز شد ز دانا نبايد كه باشد تهى نبايد كه بفريبدش خورد و خواب كه درويش را نيست آن دسترس كه شه را كند چرب و شيرين پرست كزو آرزو ناشكيبا بودكه آن بركند طبع و اين تن تهى كه آن بركند طبع و اين تن تهى