مغنى بيار آن نواى غريب نوائى كه در وى نوائى بود خنيده چنين شد در اقصاى روم به كم مدتى شد چنان سيم سنج كس اگه نه كان گنج دريا شكوه يكى نامش از كان كنى مي گشاد سرانجامش آزاد نگذاشتند كه آمد تهى دستى از راه دور به تاريخ يكسال يا بيش و كم كه گر شه گمارد بر آن ده دبير يكى نانوا مرد بد بينوا كنون لعل و گوهر فروشى كند نه پيشه نه بازارگانى نه زرع صواب آنچنان شد كه شاه جهان جهاندار فرمود كان زاد مرد به خلوت كند شاه را دستبوس درم دار مقبل به فرمان شاه درون رفت و بوسيد شه را زمين چو شاه جهانش جوان ديد بختبسى نيك و بد مرد را كرد ياد بسى نيك و بد مرد را كرد ياد
نو آيين تر از ناله ى عندليب نوائى نه كز بينوائى بود كه بى سيمى آمد ز بيگانه بوم كه شد خواجه كاروانهاى گنج ز دريا بر او جمع شد يا ز كوه يكى تهمت ره زنى مي نهاد به شاه جهان قصه برداشتند نه در كيسه رونق نه در كاسه نور بدست آوريدست چندين درم ز تفصيل آن عاجز آيد ضمير نه آبى روان و نه نانى روا خرد كى در اين ره خموشى كند چنين مايه را چون بود اصل و فرع از احوال او باز جويد نهان فرو شويد از دامن خويش گرد ز تشنيع برنارد آواى كوس به خدمت روان شد سوى بارگاه زمين بوس چون كرد خواند آفرين جوانبخت را خواند نزديك تختسخنها كزو گنج شايد گشاد سخنها كزو گنج شايد گشاد