مغنى توئى مرغ ساعت شناس چو دير آمد آواز مرغان به گوش چو باد خزانى درآمد به دشت از آن باد برباد شد رخت باغ زراندود شد سبزه ى جويبار درختان ز شاخ آتش افروختند به بازار دهقان درآمد شكست فسرده شد آن آبهاى روان نه خرم بود باغ بي برگ و آب بجاى مى و ساقى و نوش و ناز گرفته زبان مرغ گوينده را تماشا روان باغ بگذاشته به سوهان زده سبلت آفتاب تهى مانده باغ از رخ دلكشان زده خار بر هر گلى داغها به هنگام آن برگ ريزان سخت سكندر سهى سرو شاهنشهى دمه سرد و شه بادم سرد بود چو بنياد دولت به سستى رسيدشكسته شد آن مرغ را پر و بال شكسته شد آن مرغ را پر و بال
بگو تا ز شب چندى رفتست پاس از آن مرغ سغدى برآور خروش دگرگونه شد باغ را سرگذشت فرو مرد بر دست گلها چراغ رياحين فرو ريخت از برگ و بار ورقهاى رنگين بر او سوختند نگهبان گلبن در باغ بست كه آمد سوى بركه ى خسروان درافكنده ديوار گشته خراب دد و دام كرده بدو تركتاز خسك بر گذر باد پوينده را مغان از چمن رخت برداشته چو سوهان پر از چين شده روى آب نه از بلبل آوا نه از گل نشان نوائى و برگى نه در باغها فرو پژمريد آن كيانى درخت شد از رنج پر، وز سلامت تهى جهانگرد را با جهان گرد بود توانا به ناتندرستى رسيدكه جولان زدى در جهان ماه وسال كه جولان زدى در جهان ماه وسال