چو ختم سخن قرعه بر شاه زد سكندر كه خورشيد آفاق بود از آن روشنى بود كان روشنان چو زيرك بود شاه آموزگار چو شه گفت آن زيركان گوش كرد بر آن فيلسوفان مشكل گشاى پس آنگاه گفت اى هنر پروران برآنم كه اينصورت از خود نرست نگارنده دانم كه هست از درون ز چونكرد او گر بدانستمى هر آن صورتى كايد اندر ضمير چو ما لوح خلقت ندانيم خواند شما كاسمان را ورق خوانده ايداز اين بيش گفتن نباشد پسند از اين بيش گفتن نباشد پسند
سخن سكه ى قدر بر ماه زد به روشن دلى در جهان طاق بود برو انجمن ساختند آنچنان همه زيركان آرد آن روزگار جداگانه هر جام را نوش كرد بسى آفرين تازه كرد از خداى بسى كردم انديشه در اختران نگارنده اى بودشان از نخست نگاريدنش را ندانم كه چون همان كو كند من توانستمى توان كردنش در عمل ناگزير تجس در او چون توانيم راند سخن بين كه چون مختلف رانده ايدكه نقش جهان نيست بى نقش بند كه نقش جهان نيست بى نقش بند