مغنى بدان ساز تيمار سوز مگر زان نواى بريشم نواز چنين گويد آن كاردان فيلسوف كه يونان نشينان آن روزگار ز دنيا نجستندى آسايشى نكردندى الا رياضتگرى كسى كه به خود بر توان داشتى نكردى تمتع نخوردى نبيد ز گرد آمدن سر درآيد به گرد بدانجا رسيدند از آن رسم و راى ز خشگى به دريا كشيدند بار زنان را ز مردان بپرداختند به مردانگى خون خود ريختند به گيتى چنين بود بنيادشان يكى روز فرخنده از صبحگاه چنان داد فرمان به سالاربار فرستيد و خوانيد سقراط را فرستاده سقراط را بازجست زمانى به درگاه خسرو خرامفريب ورا پير دانا نخورد فريب ورا پير دانا نخورد
نشاط مرا يك زمان بر فروز بريشم كشم روم را در طراز كه بر كار آفاق بودش وقوف سوى زهد بودند آموزگار نيرزيدشان شهوت آلايشى به بسيار دانى و اندك خورى ز طبع آرزوها نهان داشتى كزين هر دو گردد خرد ناپديد چو سر بايدت گرد آفت مگرد كه برخاست بنيادشان زين سراى ز پيوند گشتند پرهيزگار جداگانه شان كشتيى ساختند بمردند و با زن نياميختند كه تخمه به گيتى برافتادشان ز فرزانگان بزمى آراست شاه كه با من ندارد كس امروز كار نگهبان تركيب و اخلاط را ز شه ياد كردش كه جوياى توست برآراى جامه برافروز جامفريبندگى را اجابت نكرد فريبندگى را اجابت نكرد