مغنى دلم دور گشت از شكيب سماعى كه چون دل به گوش آورد سخن سنج اين درج گوهرنگار كه چون شه ز مشرق برون برد رخت هواى جهان ديده سازنده تر چو قاروره صبح نارنج بوى از آن كوچگه رخت پرداختند نمودند منزل شناسان راه دهى بيند آراسته چون بهشت در او مردمانى همه سرپرست مگر شاهشان در پناه آورد چو شب خون خورشيد درجام كرد چو طاوس خورشيد بگشاد بال جهان جوى بر بارگى بست رخت خرامند ميرفت بر پشت بور پديد آمد آن سبزه و جوى و باغ دهى چون بهشتى برافروخته چو شه در ده سرپرستان رسيد خدائى نه و ده خدايان بسىخمى هر كس از گل برانگيخته خمى هر كس از گل برانگيخته
سماعى ده امشب مرا دل فريب ز بيهوشيم باز هوش آورد ز درج اين چنين كرد گوهر نار به عرض جنوبى برافراخت تخت زمانه زمين را نوازنده تر ترنجى شد از آب اين سبز جوى سوى كوچگاهى دگر تاختند كه چون شه كند كوچ از ين كوچگاه سوادش پر از سبزه و آب و كشت رها كرده فرمان يزدان زدست وزان گمرهى باز راه آورد در آن منزل آن شب شه آرام كرد زر اندود شد لاجوردى هلال ز فتراك او سربرآورده بخت به گور افكنى همچو بهرام گور جهان در جهان روشنى چون چراغ بهشتى صفت حله بردوخته دهى ديد و ده مهترى را نديد نه در كس دهائى نه در ده كسىز كنجد درو روغنى ريخته ز كنجد درو روغنى ريخته