مغنى بيا ز اول صبح بام از آن زخمه كو رود آب آورد چنين گويد آن نغز گوينده پير كه رومى كمر شاه چينى كلاه به طاق دو ابرو برآورده خم مهى داشت تابنده چون آفتاب شكسته جهان كام در كام او دل شه كه آيينه اى بود پاك بفرمود تا كاردانان روم مگر چاره ى آن پريوش كنند كسانى كه در پرده محرم شدند در آن تب بسى چارها ساختند نه آن سرخ سيب از تبش گشت به از آنجا كه شه دل دراو بسته بود فرود آمد از تخت و برشد به بام يكى لحظه پيرامن بام گشت در آن پستى از بام قصر بلند همايون يكى پير بافر و هوش در آن دشت مي گشت بى مشغلهدلش زان شبان اندكى برگشاد دلش زان شبان اندكى برگشاد
بزن زخمه ى پخته بر رود خام ز سوداى بيهوده خواب آورد كه در فيلسوفان نبودش نظير نشست از برگاه روزى پگاه گره بسته بر خنده ى جام جم ز بحران تب يافته رنج و تاب رسيده به نوميدى انجام او از آن دردمندى شده دردناك خرامند نزدش ز هر مرز و بوم دل ناخوش شاه را خوش كنند در آن داوريگه فراهم شدند تنش را ز تابش نپرداختند نه زابروى شه دور گشت آن گره ز تيمار بيمار دل خسته بود كه شوريده كمتر پذيرد مقام نظر كرد از آن بام بر كوه و دشت شبان ديد و در پيش او گوسفند كلاه و سرش هر دو كافور پوش گهش در گياروى و گه در گلهكه زيبا منش بود و زيرك نهاد كه زيبا منش بود و زيرك نهاد