خلیج و خزر

منوچهر آتشی

نسخه متنی -صفحه : 20/ 14
نمايش فراداده

12 - حيرت

درياي مرده خاک فراوان دارد اما

انگيزه ي مهاجرت

نفرت نبود

حيرت بود

دريا چگونه مي ميرد ؟

به راستي

دريا چگونه پير شد و مرد ؟

با من سر جواب ندارد کسي

در زير آسمان کوتاه

اين شبکلاه کج شده از زلفم

با چشم باز مي بينم

دريا مرده ست

و اين کوير شن

اين چاک چاک سوزان

اين لاشه ي گسيخته ي اوست

وين پشته هاي ماسه ي مواج

اين لخته هاي سرخ برشته

خود گوشت هاي سوخته ي آبند

پس اين نهال گز و تاغ ؟

اين ها شراع قايق هاي مفقودند

وين بوته هاي گون هم

زلف مسافران و کشتي شکستگان غرق شده

که معجزه نجات را

در انتظار دستي از غيب مانده اند

اين آبهاي جاري جوشان

و آن چراغهاي مکرر ؟

آنان سرابهاي صديق حقيقتند

و اينان سفينه هاي در گل نشسته و فرسوده

که مانده اند خاطره در ذهن تابناک سراب

در خواب شن

دريا مرده ست

و گردبادها

خيل سوارهاي با شنل ارغوان سرگردانند

کز بامداد تا شب

دامنکشان از اين مرز تا مرز دورتر

نالان و سوگوار مي آيند

و سوگوار و نالان بر مي گردند

و اين سر بريده ي خورشيد اين شهيد ؟

و اين سر بريده ي خورشيد است

بر مازه هاي ماسه فرو غلتيده

از آن سوي حصار افق

و آن سوي حصار افق

به راستي چه مي گذرد ؟