درياي مرده خاک فراوان دارد اما
انگيزه ي مهاجرت
نفرت نبود
حيرت بود
دريا چگونه مي ميرد ؟
به راستي
دريا چگونه پير شد و مرد ؟
با من سر جواب ندارد کسي
در زير آسمان کوتاه
اين شبکلاه کج شده از زلفم
با چشم باز مي بينم
دريا مرده ست
و اين کوير شن
اين چاک چاک سوزان
اين لاشه ي گسيخته ي اوست
وين پشته هاي ماسه ي مواج
اين لخته هاي سرخ برشته
خود گوشت هاي سوخته ي آبند
پس اين نهال گز و تاغ ؟
اين ها شراع قايق هاي مفقودند
وين بوته هاي گون هم
زلف مسافران و کشتي شکستگان غرق شده
که معجزه نجات را
در انتظار دستي از غيب مانده اند
اين آبهاي جاري جوشان
و آن چراغهاي مکرر ؟
آنان سرابهاي صديق حقيقتند
و اينان سفينه هاي در گل نشسته و فرسوده
که مانده اند خاطره در ذهن تابناک سراب
در خواب شن
دريا مرده ست
و گردبادها
خيل سوارهاي با شنل ارغوان سرگردانند
کز بامداد تا شب
دامنکشان از اين مرز تا مرز دورتر
نالان و سوگوار مي آيند
و سوگوار و نالان بر مي گردند
و اين سر بريده ي خورشيد اين شهيد ؟
و اين سر بريده ي خورشيد است
بر مازه هاي ماسه فرو غلتيده
از آن سوي حصار افق
و آن سوي حصار افق
به راستي چه مي گذرد ؟