شب بال مي گذارد بر شن
و بادها
آرام مي شوند
شبتاب ها
از سنگواره هاي صدف ها بالا مي آيند
تا با ستاره ها
نجواي رازناکي آشکاره کنند
نجوايي
از دريايي
که مرده است
نجوايي از ژرفاهاي مفقود
و ماهياني نابود
که فلس هاي نقره اي خود را
شب ها به ماه پيشکش مي دارند
بايد سفر کنم
بايد خيال خود را
از خواب سنگواره
و گيسوان سرزده از شن رها کنم
انگيزه سفر من نفرت نيست
کسي نگفته : برو
يکي سروده : بيا
پرنده پر زد و خاک از حسرت
آهي کشيد
پرنده
رنگين کمان پروازش را
از ساحل خليج
بر ساحل خزر بست