درياي مرده خاک فراوان دارد اما
انگيزه ي مهاجرت تن
نفرت نبود هجران بود
گلواژه اي
شکشست در مغناطيس
گلواژه ها شکفت از شکسته ها
بي طاقت شد پرنده ي سرخ سر به هوا
کسي نگفت : برو
يکي ن.شت : بيا
پرنده پر زد و خاک از حسرت آهي کشيد
غروب بود و چلچله ها بال مي زدند
و چاک چاک مي شد
فضاي آخر پاييز از هجوم قيچي هاشان
و ساعت دگر که حکايت
بالاي ابرها جاري بود
و نبض در قله رو مغناطيس
مي زد
نگاه خسته
به سمت پرتو نامعلوم
مي کوشيد
تا خاک
آن پايين
در عصر بازمانده به ساحل
از من سبک بماند و
در در زفاف ظلمت و شن بندد