مسكويه نهايت آن سياست و تدبير مدنى است ـ به منزله ماده است، چه هيچكدام بىديگرى تمام نمىشود، زيرا كه علم مبدأ و عمل تمام است. مبدأ بىتمام، به كار نيايد و تمامِ بىمبدأ محال است.1
تعامل سياست و فلسفه به گونهاى است كه سياست بدون فلسفه، و فلسفه بدون سياست ناقص مىباشد، چنانكه مسكويه با پذيرش ديدگاه ارسطو مىگويد: «و لهذا احتاجت الحكمة الى صناعة الملك».2 حكمت به سياست و صناعت پادشاهى نياز دارد و با تحصيل حكمت و سياست است كه انسان شايسته منصب «امامت»، «خليفةاللّه» و «حكيم» مىشود. در اين جا حكمت به مفهوم فلسفه است. اگرچه فلسفه به معناى خاص به يونان باستان برمىگردد و حكمت برترين فضيلت قرآنى است. با وجود اين، حكماى اسلام فلسفه يونان به ويژه فلسفه سقراط، افلاطون، ارسطو و بسيارى از نوافلاطونيان صدر مسيحيت را با عنوان «حكيمان الهي» پذيرفتند؛ بنابراين، فلسفه با دو جزء آن بخشى از حكمت است و چنانكه پيشتر بيان شد، فلسفه نظرى به تنهايى ناقص است؛ از اينرو، اثبات تمايزى كه «محمد لطفى جمعه» بين حكمت و فلسفه از نظر مسكويه مطرح كرده، مشكل است.3
از مجموع مباحث فصل به اين حقيقت دست مىيابيم كه معلم ثالث انسان را موجودى بالطبع اجتماعى و بالضروره سياسى مىداند، زيرا طبيعت انسان به اجتماع و تعاون و انس طبيعى با ديگران تمايل دارد و بر همين اساس، انواع اجتماعات پديد آمده است. تأمين معاش و تحصيل فضايل برتر تنها در سايه
1. تهذيب الاخلاق، ص 58. 2. همان، ص 85. 3. محمد لطفى جمعه، تاريخ فلاسفة الاسلام فى المشرق و المغرب، ص 311.