آدمى گمان مى كند كه با سخن گفتن تنها بهره مى برد، در حالى كه خود را خرج مى كند. و اى بسا كه در اين خرج كردن زيان كند. با گوش دادن، با ديدن و همين طور با چشيدن. در تمام استفاده هاى ظاهرى كه از اندامهاى خويش مى كنيم، گمان مى كنيم كه ما آنها را مصرف مى كنيم. در حالى كه فى الواقع آنها دارند ما را مصرف مى كنند اگر مصرف كردن حواس و اعضاى آدمى رواست، خواه زبان و خواه ساير اندامها، تنها در جايى است كه به تقويت روح آدمى بيانجامد. مصرف كردنى كه به جاى پر كردن، آدمى را خالى كند، ضرر كردن است. به قول مولانا:
"مثنوى، دفتر پنجم، بيت 3196"
تفسيرى كه اميرالمومنين از قرض خواستن خدا كرده اند، تفسير بسيار لطيف و حكيمانه اى است. قرضى كه خدا از ما مى خواهد همين است كه مى گويد از بدنتان بگيريد و خرج روحتان كنيد:
ما در اين جهان چراغى داريم كه در حال خاموش شدن است. قبل از آنكه خاموش شود بايد چراغ ديگرى با آن روشن كنيم تا در تاريكى نمانيم. آن چراغى كه رو به خاموشى است، بدن است و آن ديگر كه بايد آن را بگيرانيم تا روشن شود نفس است. و اين همان وصيت على "ع" است.
و خذوا من اجسادكم وجودوا بها على انفسكم
"نهج البلاغه، خطبه ى 183"
از بدنتان بگيريد و خرج روحتان كنيد.
اما از بدن گرفتن و خرج روح كردن شرطش آن است كه آدمى سرمايه هاى بدنى و روحى خود را خوب بشناسد و در روابط فيمابين نفس و بدن تتبع كافى كرده باشد و بداند كه روانش كجا پر مى شود و كجا مصرف مى گردد. سخن گفتن يكى از مهمترين مواردى است كه آدمى خود را با آن مصرف مى كند و از بين مى برد و از اين روى هم دلالت بر نقصان عقل دارد و هم علت نقصان آن است. شايد از همين روست كه اميرالمومنين فرمودند:
اذا تم العقل نقص الكلام
"نهج البلاغه، كلمات قصار 71"
چون عقل كامل شد، كلام كم مى شود.
نكته ى بعد آنكه اين سكوتها و دم نزدنها موجب مى شود تا آدمى از سخنگويان غيب، سخنها بشنود. شاگردى كردن، شرطش سكوت كردن است:
"مثنوى، دفتر سوم، ابيات 1307 -1305"
گاه هست كه وليى از اولياى الهى كهربايى به كاه وجود ما مى نمايد و آن را سبك به سوى خود مى كشاند:
"مثنوى، دفتر اول، ابيات 2489 و 2492"
فرعون صفتان از آن روى در ضلالت مى مانند كه اهل كمال آنان را كنار
مى زنند و ره يافتگان آنان اند كه مقبول هاديان مى افتند. بسيارى از هدايتها در اين جهان، هدايتهاى باطنى است.
"مثنوى، دفتر اول، ابيات 2974 -2976"
در اين عالم، ارشادها و هدايتهاى غايبانه وجود دارد كه شامل همگان، اعم از مسلم و غيرمسلم است. به هر اندازه كه انسانها خود را به آن كانون حرارت نزديك كنند، گرما مى گيرند. درست است كه فيض وحى تشريعى الهى در اين عالم مدتش به سر آمده است و ديگر پيامبرى ظهور نخواهد كرد و پيامبر ما خاتم النبيين بود، اما وحى ديگرى در اين جهان وجود دارد كه مستمر است و خدا و ملائك پيوسته در گوش برخى از بندگان پيامها مى خوانند و الهامها مى كنند. [ و مويد آن اين قول اميرالمومنين است كه فرمودند: و ما برح لله- عزت آلاوه- فى البرهه بعد البرهه و فى ازمان الفترات عبادنا جاهم فى فكرهم و كلمهم فى ذات عقولهم، فاستصبحوا بنور يقظه فى الاسماع و الابصار و الافئده. يذكرون بايام الله و يخوفون مقامه بمنزله الادله فى الفلوات "نهج البلاغه، خطبه ى 222". و همواره در هر دوره و در زمانهاى فترت، خداوند را بندگانى است كه در انديشه هايشان با آنان نجوا مى كند و در حاق عقلشان با آنان سخن مى گويد و از اين رو نور بيدارى در چشمها و گوشها و دلهاشان پديدار مى شود. مردم را به ايام نعمت خدا تذكر مى دهند و از مقام او برحذر مى دارند. به بلدهايى مى مانند كه در بيابانهاى خشك راه مى نمايانند. ]
ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكه الا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنه التى كنتم توعدون. نحن اولياءكم فى الحيوه الدنيا و فى الاخره
"فصلت، 30 و 31" آنان كه گفتند پروردگار ما خداست و بر آن پايدار ماندند، ملائكه بر ايشان نازل مى شوند و به آنان پيام مى دهند كه نترسيد و اندوهگين نباشيد و به بهشت موعود دل خوش داريد. ما در اين دنيا و آخرت اولياى شماييم.
در اين دنيا حتى به زنبورها هم وحى مى شود. [ و اوحى ربك الى النحل "نحل، 68". ] آدمى كه جاى خود دارد:
"مثنوى، دفتر پنجم، ابيات 1228 -1231"
"مثنوى، دفتر چهارم، ابيات 1852 -1855" وحى خدا هنوز هم در عالم جارى است و شايستگان مى توانند براى هميشه از الهامات حق استفاده كنند. مگر رسول اكرم نفرمود كه:
الا ان لربكم فى ايام دهركم نفحات، الا فتعرضوا عنها [ كنزالعمال. ]
بدانيد كه پروردگارتان در ايام عمر شما نسيمهاى رحمتى دارد، هش داريد كه خود را در معرض آن نهيد و از آن رومگردانيد:
"مثنوى، دفتر اول، ابيات 1951 -1954"
اين رحمتهاى الهى معمولا به صورت هدايتهايى است كه بر قلوب مومنين نازل مى شود. و ناگهان شخص در خود احساس نوعى انبساط و روشنى مى كند. شيخ بهاءالدين سخن زيبايى در كشكول دارد. ابتدا توضيح مى دهد كه گاه مى شود آدمى ناگهان در خود احساس مى كند كه بهار شده است و بارانهاى لطف رحمت الهى بر او ريختن گرفته است و انبساطها و بصيرتهايى برايش حاصل شده است. اما پس از مدتى دوباره كدورتها و ملالتهاى خاطرش بازمى گردد، آنگاه مى گويد اين شعر زبان حال آدمى در آن اوقات است:
[ كشكول شيخ بهايى. ]
اين حالات براى بعضى استمرار دارد و براى برخى ناپايدار است. مهم آن است كه هرگاه اين نسيمهاى رحمت وزيدن گرفت آدمى خود را در معرض آن قرار دهد و در گل وجود خويش مشغول نماند:
"مثنوى، دفتر سوم، ابيات 2254 -2256"
آبى كه محصور و عجين به گل است دوست دارد كه به دريا برود. اما گل او را بند مى كند و نمى گذارد. اولين كار براى رفتن به دريا پاك كردن گلها و تبديل شدن به آب خالص است. بعد از آن دريا خود آب را جذب خواهد كرد. اما آن گلى كه وجود ما را فراگرفته است و اجازه نمى دهد كه اين جوى كوچك به دريا برسد كدام است؟ 'جذب تو نقل و شراب ناب را'. همين تمتعهاى دنيوى و روى كردن به لذتهاى پست. و از آن جمله پرگويى و پرخورى و پرخوابى. همان كه عارفان هميشه به ترك آن توصيه مى كردند:
عليك بقله الكلام و قله الطعام و قله المنام [ وصيت مولانا جلال الدين هنگام مرگ. "به نقل از نفحات الانس جامى". ]
قرار گرفتن بر سر راه نسيمهاى رحمت و هدايت خداوند، زدودن اين گلها
و پاك كردن اين آلودگيهاست:
"مثنوى، دفتر اول، ابيات 1960 و 1961"
اين لذتها و لقمه هايند كه راه را بر نفحتها و لقمان ها مى بندد. شرط مهم آنكه آفتاب با آدمى سخن بگويد و روح براى او دم بزند آن است كه ادب مقام را نگاه دارد و اين ادب، سكوت و عطش و تواضع است وگرنه آن رسولان ضمير، كه چاكرى از اهل جهان مى طلبند، از ملولى و بى ادبى او ملول مى شوند و با وى وداع مى كنند:
"مثنوى، دفتر سوم، ابيات 3604 -3610"
بى شك اين اشعار يكى از تجربه هاى ناب باطنى خود مولاناست كه براى ما بيان كرده است. رسولان ضمير مستمعانى مى خواهند اسرافيل خو. كسانى كه سراپا گوش باشند نه زبان. متواضع و خواستار و عطشناك باشند، نه پرگو و مدعى. دلهاى پاك مى خواهند و روحهاى تابناك. با اندكى ملامت، لختى بى اعتنايى و خرده اى لاف زنى، آن پيامبران مى گريزند. [ [البته در انتها تقاضايى گدايانه هم از پيامبران دارد:
"مثنوى، دفتر سوم، ابيات 3612 -3611".] ] اين است سر آنكه:
ما من شيى احق بطول السجن من اللسان
زبان براى زندانى شدن مستحق تر از هر چيزى است. [ بحارالانوار، ج 68، ص 277، روايت 11. ]
و ان بغى عليه صبر حتى يكون الله هو الذى ينتقم له
متقى چون مورد ستم قرار مى گيرد، صبر مى كند تا خدا انتقام او را بگيرد.
روشن است كه اگر ظاهر اين كلام را بخواهيم ملتزم شويم معنايش آن است كه شخص متقى وقتى كه مظلوم واقع مى شود هيچ كارى نمى كند و عليه ظلم و ظالم نمى شورد و منتظر مى ماند تا انتقام الهى فرابرسد.
چنين معنايى صد در صد خلاف معارف دينى يقينى و سيره ى حتمى اولياى خداست. اين مطلب از هيچ وليى باوركردنى نيست چه رسد به على كه خود آن همه ستم ستيز بود. بنابراين، اين عبارت را بايد طورى معنا كرد كه با ساير كلمات و مشى و سيره ى عملى و روش ايشان و پيامبر و ساير اولياى دين تناقض و تعارض نداشته باشد.
مسلما چنين صبر و سكوتى هرگز جزء معارف دينى ما نبوده است و در رديف انديشه هاى صوفى مابانه اى است كه مى گويد:
"گلستان سعدى، ص 107"
در خود نهج البلاغه راجع به ظلم سخن كم نيست. اين معنا را باز هم از خطبه ى شقشقيه نقل كرديم كه اميرالمومنين يكى از دلايلشان را براى قبول خلافت پيمانى ذكر كرده اند كه خدا از عالمان گرفته است تا بر سيرى ظالمان و گرسنگى مظلومان صبر نكنند و قرار نگيرند. [ و ما اخذ الله على العلماء ان لايقاروا على كظه ظالم و لاسغب مظلوم "نهج البلاغه، خطبه 3". ]
در جاى ديگر فرمود كه:
و الله لهى احب الى من امرتكم الاان اقيم حقا او ادفع باطلا
"نهج البلاغه، خطبه ى 33"
به خدا قسم كه اين كفشهاى كهنه نزد من با ارزشتر است از خلافت شما مگر آنكه بتوانم به كمك آن حقى را اقامه كنم يا باطلى را دفع نمايم.
اين جز با دفع ظلم ممكن است؟ بنابراين معناى اين كلام نبايد سكوت در مقابل ظالم باشد. شايد منظور ايشان اين است كه صبر كند تا وقت انتقام درآيد همچنان كه در جاى ديگر درباره ى صبر فرموده است كه:
لايعدم الصبور الظفر و ان طال به الزمان
"نهج البلاغه، كلمات قصار 153"
شخص صبور هرگز از ظفر محروم نمى ماند ولو اينكه زمان بر او طولانى شود.
به قول حافظ "كه شايد شعر خويش را از همين كلام اقتباس كرده باشد":
علاوه بر اين بعيد نيست كه على در اينجا رفتار خويش را در دوران خلافت خلفاى ثلاثه توضيح مى دهد و سكوت خويش را تفسير مى كند. چنانكه گذشت "و آنطور كه در ابتداى نهج البلاغه آمده است" پس از جريان سقيفه گروهى نزد على آمدند و از وى دعوت به قيام كردند. على دعوت آنان را نپذيرفت و تحليلش هم اين بود كه:
هذا ماء آجن و لقمه يغص بها آكلها. و مجتنى الثمره لغير وقت ايناعها كالزارع بغير ارضه
"نهج البلاغه، خطبه ى 5"
اين لقمه اى كه اينان گرفته اند در گلويشان گير خواهد كرد هذا ماء آجن و لقمه يغص
و اين ميوه عاقبت به دامن خود من فروخواهد افتاد. اما اينك وقت چيدن آن نيست و:
كسى كه ميوه را به غير وقت رسيدن بچيند همچون كسى است كه در زمين ديگران زراعت مى كند.
و دسترنج او ارزانى ديگران مى شود. لذا وى كه مى گفت:
فو الله ما زلت مدفوعا عن حقى مستاثرا على منذ قبض الله نبيه صلى الله عليه و سلم حتى يوم الناس هذا
"نهج البلاغه، خطبه ى 6"
از زمان پيامبر تاكنون از حق خود محروم بوده ام
و او كه مى گفت:
و والله لاسلمن ما سلمت امور المسلمين و لم يكن فيها جور الاعلى خاصه
"نهج البلاغه، خطبه ى 74"
تا وقتى امور مسلمين به سلامت بگذرد و تنها بر من يك نفر ستم برود،