بحران نیهیلیسم فکری و هنری نیچه

محمد مددپور

نسخه متنی -صفحه : 40/ 20
نمايش فراداده

نگرش زيبايى شناسانه يونان به زندگى هولناك

نيچه در زايش تراژدى، مانند شوپنهاور زندگى را هولناك وصف كرده بود، و آن را از راه هنر و كار آفريننده نابغه، قابل بهبود بخشيدن مى دانست. البته نيچه ضمن نيهيليسم و نيست انگارى مطلق خويش سير به سوى تأييد زندگى را داشت، و گريز از انكار زمين و زمان فانى.

نيچه بر آن بود كه يونانيان نيك مى دانستند كه زندگى هولناك است و بيان ناشدنى و خطرناك، و اگرچه از سرشت راستين جهان و زندگانى بشرى آگاه بودند، تن به بدبينى نمى سپردند، به زندگى پشت نمى كردند، و آنچه مى كردند، بهتر كردن سيماى جهان و زندگانى بشرى، از راه واسطه و مديوم هنر بود، و آنگاه مى توانستند به جهان، چونان اثرى زيبايى شناسانه، «آرى» بگويند. و اما، براى اين كار با ذهنيت هاى ديونوسوسى و يا آپولونى، دو راه در پيش بود.

روح ديونوسوسى آدمى در يونان ويرانگر حجاب «رود زندگى»، يعنى اصل «تفرّد» Individuation، غوطه ورى و استغراق در رود زندگى، يعنى همان «يگانگى ازلى» بود. در مقابل روح آپولونى كه مظهر اصل تفرّد و اندازه و نظم و قيد و بند است، نه با ويرانگرى، بلكه با نحوى ابداع صُوَر خيالى، زندگى خويش را در جهان رؤيايى ايزدان المپى باز مى نماياند.

در هر دو حال، نيچه با نحوى نگاه شبه افلاطونى، به اثبات صورتى از حيات و اراده در صيرورت و گذران بشرى مى رسد، هر چند اين صورت همان «مثال و ايده افلاطونى» نباشد.(17) اگر سقراط و افلاطون با روح ويرانگر شبه ديونوسوسىِ خويش، عالم كهن هومرى را ويران مى كنند، با روح سازنده شبه آپولونى خويش، به جعل و وضع «موجودى آسمانى» به نام «ايده و مثال» نحوى از جهان شبه رؤيايى را به نحوى «معقول متافيزيك» بنيان مى نهند كه براى روح مشايى ارسطو نيز، اين جهان نمى تواند چندان معقول باشد!! او از كلّ عالم عقول و مُثُل به صرف «عقل فعال» بسنده مى كند كه باز اشراقيان نوافلاطونى آن را بيش از «عالم افلاطونى» گسترش داده اند، و به صورت عقول طولى و عرضى درآورده اند، تا در قلمرو پيش فرض تئورى نيچه، به سائقه حيات پاسخ مثبت دهند.

تلاش مضاعف افلاطون در تطهير انديشه يونانى

افلاطون شور تاريك و غريزه ويرانگر و هيولايى ديونوسوسى و باكوسى را در شعر هومرى ديده بود كه به صورت جنون و هذيان الهى تجلى يافته و از خدايان چهره اى هولناك و مخوف نه زيبا و آرام بخش ارائه مى كرد. بنابراين آن را مطلوب عقل ناسوتى و متافيزيك نمى ديد. به هر تقدير سائقه ها و قواى زندگى ديونوسوسى، همراه عشق به صورت و زيبايى آپولونى است كه مى كوشد زندگى را به صورت پديدارى زيبايى شناسانه نمايش دهد، چه در موسيقى و تراژدى، و چه پيكرتراشى و حماسه سرايى، هر دو روح زندگى اند، و به نحوى همان كوششى هستند كه از افلاطون تا نيچه استمرار يافته است.

همين كوشش را هيدگر به نحوى ديگر در نظر به وجود طرح كرده است. او در كتاب راهى كه هرگز به جايى نمى رسد يعنى راه جنگلى، به نسبت زمان و وجود، و به عبارتى تجليات وجود در زمان مى پردازد، چيزى كه در وجود و زمان آغاز شده بود. هيدگر در اين كتاب «زمان» را افقى قرار داده بود، تا با ابتداى از آن «وجود» را درك كند. افق وجود در اينجا، همان زمان است. اما در كتاب راه جنگلى يا راهى كه هرگز به جايى نمى رسد عميق تر و آشكارتر به اين افق نگاه مى كند. از نظر هيدگر وجود در جلوه هايى متجلى مى شود، و متوالياً چهره هايى از خود مى نماياند، نه به معنى تجليات حلولى و اتحادىِ هگلى «روان مطلق» كه در حقيقت، بايد از آن به صيرورت و تطور «روان مطلق» در موجودات تعبير كرد كه «ژان وال» در كتاب بحث در مابعدالطبيعه از آن، به موتاسيون و جهش در عرف هيدگر تلقى مى كند.

هيدگر بر اين نظر بود كه جهش دفعى نخستين در تفكر يونانى، باعث مى شود از «وجود - حضور» كه حكماى ماقبل سقراطى بدان معتقد بودند، به «ايده» افلاطونى، و «احدى» كه افلوطين بدان قائل بود، و سپس به دوگانگى ميان خالق و مخلوق كه در قرون وسطاى مسيحى تداول كلى داشت، و سپس به «وجود»ى كه دكارت با تفكر و كوگتيوى خويش به آن پى مى برد، و از آنجا به «نيروى» لايب نيتس، «من استعلايى يا شبه متعالى» كانتى، «هوهويت» شلينگ، «روان مطلق» هگل و سرانجام «اراده به قدرت و اراده» بر حسب نظر نيچه مى رسيم.

در جلوه آخرين وجود است كه ذات و ماهيت جمله فكر غربى، چهره خود را نشان مى دهد، و «نيست انگار» و «نيهيليست» Nihilistمى نمايد. فكر غربى با عيان ساختن خود، همچون «نيست انگارى» و «نيهيليسم»، چيزى در خصوص خودِ وجود آشكار مى سازد: آشكار مى سازد كه «وجود»، خود را مانند «عدم» منكشف مى كند، يا بهتر بگوييم «وجود» است كه در خلال «فكر غربى» خود را همچون «عدم» عيان مى سازد.

گرچه «نيست انگارى» از آغاز فلسفه با آن بوده، اما از آنجا كه تا دوره جديد، فلسفه «بشر مدار» نبوده، نيست انگارى صورت خفى داشته است، ولى به هر حال از زمان سقراط كه فلسفه تأسيس شده است، نيست انگارى هم پيدا آمده است، و عبارت «خود را بشناسِ» سقراط آغاز نيست انگارى و نيهيليسم است. سقراط در حقيقت با اين عبارت «لوگوس» دانايان يونانى از جمله هراكليتوس را نفى مى كند، تا در تاريخ فلسفه به صورت «لوژيك و منطق» درآيد. على رغم اين نظر، صورت صريح و آشكار نيست انگارى را بايد در فلسفه جديد يافت.