فاصله و كين توزى و انتقام در فلسفه غرب از افلاطون تا كنون تكوين يافته، و مبدأ كين توزى و ايلغار كل بشر غربى نسبت به زمين و زمان شده است، ولى اكنون، با كنار رفتن مابعدالطبيعه افلاطونى و مسيحيت در غرب، و وداها و آخرين آن ها يعنى ويدانته و اُپانيشادها در شرق است كه نيچه در مقام حضور، در تدارك نسبتى ديگر با وجود موجود است. اما هرگز به اين نسبت نرسيد، زيرا او نيز چنان كه هيدگر مى گويد، دچار همان خطايى نيست انگارانه اى مى شود كه از افلاطون سر زده است، يعنى تعريف وجود به «موجود» و امر متعيّن، يعنى اراده به قدرت. در حالى كه افلاطون با موجودى مانند «خير مطلق» و «ديدارها و مُثُل» به صورت عالى ترين موجود، وارد دوران نيست انگارى مابعدالطبيعىِ تاريخ غرب شده بود.اين مراتب به مثابه اراده معطوف به سنن و عادات و راه و رسم و آيين هاى كهن، يا مفاهيمى مانند «حقيقت و خير و زيبايى» مورد نفرت نيچه است، يعنى همان بنياد «نيهيليسم»، اما «نيهيليسم» كه اكنون به وضعى منفعل رسيده است. همانا باور صورى به ارزش هاى كهن است، بى آن كه آن را به دل بپذيرند. اين ارزش ها بيش ترين آسيب را به زندگى وارد كرده، و مانع «اراده به قدرت و اراده» بوده اند، و نه تنها به تحقير و تخفيف زمين و امور زمينى و اطلاق عدم بر زمانيات مؤدى شده اند، بلكه اثبات اعيان مثالى غيرزمانى و صُوَر ثابتات ازلى و مجرّدات ب